| | | | | | |
۱۸۳ |
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند |
|
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
۱۳۲ |
|
بیخود از شعشعهٔ پرتو ذاتم کردند |
|
باده از جام تجلیّ صفاتم دادند |
|
|
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی |
|
آن شب قدر که این تازه براتم دادند |
|
|
بعد ازین روی من و آینهٔ وصف جمال |
|
که در آنجا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند |
|
|
من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب |
|
مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند |
|
|
هاتف آنروز بمن مژدهٔ این دولت داد |
|
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
|
|
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد |
|
اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند |
|
|
همّت حافظ و انفاس سحرخیزان بود |
|
|
که ز بند غم ایّام نجاتم دادند |
|