برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۲۰
۱۷۷  نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند  ۲۱۳
  نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه‌داری و آیین سروری داند  
  تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن که دوست خود روش بنده‌پروری داند  
  غلام همّت آن رند عافیت‌سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند  
  وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند  
  بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی‌بچهٔ شیوهٔ پری داند  
  هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند  
  مدارِ نقطهٔ بینش ز خال تست مرا که قدر گوهر یکدانه جوهری داند  
  بقدّ و چهره هرآنکس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند  
  ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه  
  که لطف طبع و سخن‌گفتن دری داند  
۱۷۸  هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وانکه این کار ندانست در انکار بماند  ۱۲۸
  اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند  
  صوفیان واستدند از گرو می همه‌رخت دلق ما بود که در خانهٔ خمّار بماند