برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۱۵
  آب حیوان تیره‌گون شد خضر فرّخ‌پی کجاست خون چکید از شاخ گل باد بهارانرا چه شد  
  کس نمیگوید که یاری داشت حقّ دوستی حق شناسانرا چه حال افتاد یارانرا چه شد  
  لعلی از کان مروّت برنیامد سالهاست تابش خورشید و سعی باد و بارانرا چه شد  
  شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریارانرا چه شد  
  گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند کس بمیدان در نمی‌آید سوارانرا چه شد  
  صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبانرا چه پیش آمد هزارانرا چه شد  
  زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی می‌گسارانرا چه شد  
  حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش  
  از که می‌پرسی که دور روزگارانرا چه شد  
۱۷۰  زاهد خلوت نشین دوش بمیخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد  ۲۲۵
  صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست باز بیک جرعه می عاقل و فرزانه شد  
  شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد  
  مغبچهٔ میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد  
  آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهرهٔ خندان شمع آفت پروانه شد