برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۱۳
  صبح امّید که بُد معتکف پردهٔ غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد  
  آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایهٔ گیسوی نگار آخر شد  
  باورم نیست ز بدعهدی ایّام هنوز قصّهٔ غصّه که در دولت یار آخر شد  
  ساقیا لطف نمودی قدحت پُرمی باد که بتدبیر تو تشویش خمار آخر شد  
  در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را  
  شکر کان محنت بیحدّ و شمار آخر شد  
۱۶۷  ستارهٔ بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد  ۲۲۴
  نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله‌آموز صد مدرّس شد  
  ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد  
  بصدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد  
  خیال آب خضر بست و جام اسکندر[۱] بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد  
  طرب‌سرای محبّت کنون شود معمور که طاق آبروی یار منش مهندس شد  
  لب از ترشّح می پاک کن برای خدا که خاطرم بهزاران گنه موسوس شد  
  کرشمهٔ تو شرابی بعاشقان پیمود که علم بیخبر افتاد و عقل بیحسّ شد  
  1. چنین است در خ، سایر نسخ: کیخسرو