این برگ همسنجی شدهاست.
۱۰۷
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش | که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد | |||||
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را | غبار خاطری از رهگذار ما نرسد | |||||
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصّهٔ او | ||||||
بسمع پادشه کامگار ما نرسد |
۱۵۷ | هر که را با خط سبزت سر سودا باشد | پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد | ۲۲۸ | |||
من چو از خاک لحد لالهصفت برخیزم | داغ سودای توام سرّ سویدا باشد | |||||
تو خود ای گوهر یکدانه کجائی آخر | کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد | |||||
از بن هر مژهام آب روانست بیا | اگرت میل لب جوی و تماشا باشد | |||||
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درا | که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد | |||||
ظلّ ممدود خم زلف توام بر سر باد | کاندرین سایه قرار دل شیدا باشد | |||||
چشمت از ناز بحافظ نکند میل آری | ||||||
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد |
۱۵۸ | من و انکار شراب این چه حکایت باشد | غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد | ۱۸۳ | |||
تا بغایت ره میخانه نمیدانستم | ور نه مستوری ما تا بچه غایت باشد |