برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۰۵
  از آن ساعت که جام می بدست او مشرف شد زمانه ساغر شادی بیاد می‌گساران زد  
  ز شمشیر سرافشانش ظفر آنروز بدرخشید که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد  
  دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل  
  که چرخ این سکّهٔ دولت بدور روزگاران زد  
۱۵۴  راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد  ۱۹۷
  بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد  
  قدّ خمیدهٔ ما سهلت نماید امّا بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد  
  در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم با مغان توان زد  
  درویش را نباشد برگ سرای سلطان مائیم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد  
  اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشقست و داد اوّل بر نقد جان توان زد  
  گر دولت وصالت خواهد دری گشودن سرها بدین تخیّل بر آستان توان زد  
  عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد  
  شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد  
  حافظ بحق قرآن کز شید و زرق باز آی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد