برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۳۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۰۳
  حافظا سر ز کله گوشهٔ خورشید برار  
  بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد  
۱۵۱  دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی‌ارزد بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد  ۱۹۸
  بکوی می‌فروشانش بجامی بر نمیگیرند زهی سجّادهٔ تقوی که یک ساغر نمی‌ارزد  
  رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد  
  شکوه تاج سُلطانی که بیم جان در او درجست کلاهی دلکش است امّا بترک سر نمی‌ارزد  
  چه آسان مینمود اوّل غم دریا ببوی سود غلط کردم که این طوفان بصد گوهر نمی‌ارزد  
  ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادیّ جهانگیری غم لشکر نمی‌ارزد  
  چو حافظ در قناعت کوش و از دنییّ دون بگذر  
  که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد  
۱۵۲  در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد  ۱۹۶
  جلوهٔ کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد  
  عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد  
  مدّعی خواست که آید بتماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد