برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۲۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۹۹
  دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن که باد صبح نسیم گره گشا آورد  
  رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد  
  صبا بخوش خبری هدهد سلیمانست که مژدهٔ طرب از گلشن سبا آورد  
  علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست برار سر که طبیب آمد و دوا آورد  
  مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردیّ و او بجا آورد  
  بتنگ چشمی آن ترک لشکری نازم که حمله بر من درویش یک قبا آورد  
  فلک غلامی حافظ کنون بطوع کند  
  که التجا بدر دولت شما آورد  
۱۴۶  صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می‌آورد دل شوریدهٔ ما را ببو در کار می‌آورد  ۱۵۳
  من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد  
  فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد  
  ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم ولی میریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد  
  بقول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه کزان راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد  
  سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود اگر تسبیح می‌فرمود اگر زُنّار می‌آورد