برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۹۱
  بازیّ چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد  
  ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر بجلوه آمد و آغاز ناز کرد  
  این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت واهنگ بازگشت براه حجاز کرد  
  ای دل بیا که ما به پناه خُدا رویم زانچه آستین کوته و دست دراز کرد  
  صنعت مکن که هر که محبّت نه راست باخت عشقش بروی دل در معنی فراز کرد  
  فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد  
  ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست غرّه مشو که گربهٔ زاهد نماز کرد  
  حافظ مکن ملامت رندان که در ازل  
  ما را خدا ز زهدِ ریا بی‌نیاز کرد  
۱۳۴  بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد  ۱۰۰
  طوطیی را بخیال شکری دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد  
  قرّة‌العین من آن میوهٔ دل یادش باد که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد  
  ساروان بار من افتاد خدا را مددی که امید کرمم همره این محمل کرد  
  روی خاکیّ و نم چشم مرا خوار مدار چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد