برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۸۹
۱۳۰  سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چها کرد  ۱۱۰
  از آن رنگ رخم خون در دل افتاد وزان گلشن بخارم مبتلا کرد  
  غلام همّت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد  
  من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد  
  گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد  
  خوشش باد آن نسیم صبحگاهی که درد شب نشینان را دوا کرد  
  نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد  
  بهر سو بلبل عاشق در افغان تنعّم از میان باد صبا کرد  
  بشارت بر بکوی می فروشان که حافظ توبه از زهد ریا کرد  
  وفا از خواجگان شهر با من  
  کمال دولت و دین بوالوفا کرد  
۱۳۱  بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عید بدور قدح اشارت کرد  ۱۰۵
  ثواب روزه و حجّ قبول آنکس برد که خاک میکدهٔ عشق را زیارت کرد  
  مقام اصلی ما گوشهٔ خراباتست خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد