برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۸۵
  غمزهٔ شوخ تو خونم بخطا میریزد فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد  
  آب حیوان اگر اینست که دارد لب دوست روشنست این که خضر بهره سرابی دارد  
  چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مستست مگر میل کبابی دارد  
  جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد  
  کی کند سوی دل خستهٔ حافظ نظری  
  چشم مستش که بهر گوشه خرابی دارد  
۱۲۵  شاهد آن نیست که موئیّ و میانی دارد بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد  ۱۴۲
  شیوهٔ حور و پری گر چه لطیفست ولی خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد  
  چشمهٔ چشم مرا ای گل خندان دریاب که بامّید تو خوش آب روانی دارد  
  گوی خوبی که برد از تو که خورشید آنجا نه سواریست که در دست عنانی دارد  
  دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد  
  خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد  
  در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد  
  با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد