برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۱۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد  
  سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد  
  سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ  
  که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد  
۱۱۸  آنکس که بدست جام دارد سلطانی جم مدام دارد  ۱۴۹
  آبی که خضر حیات ازو یافت در میکده جو که جام دارد  
  سررشتهٔ جان بجام بگذار کاین رشته از او نظام دارد  
  ما و می و زاهدان و تقوی تا یار سر کدام دارد  
  بیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسی که کام دارد  
  نرگس همه شیوهای مستی از چشم خوشت بوام دارد  
  ذکر رُخ و زلف تو دلم را وردیست که صبح و شام دارد  
  بر سینهٔ ریش دردمندان لعلت نمکی تمام دارد  
  در چاه ذقن چو حافظ ای جان  
  حسن تو دو صد غلام دارد