برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۰۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۵
  فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد  
  چندانکه زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد  
  حافظ بادب باش که واخواست نباشد  
  گر شاه پیامی بغلامی نفرستاد  
۱۱۰  پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد  ۱۷۲
  از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر ای دیده نگه کن که بدام که در افتاد  
  دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد  
  از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد  
  مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدگر افتاد  
  بس تجربه کردیم درین دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد بر افتاد  
  گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چکند بدگهر افتاد  
  حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود  
  بس طرفه حریفیست کش اکنون بسر افتاد  
۱۱۱  عکس روی تو چو در آینهٔ جام افتاد عارف از خندهٔ می در طمع خام افتاد  ۱۷۱