برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۹۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۷
  دین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاث  
  در بهای بوسهٔ جانی طلب میکنند این دلستانان الغیاث  
  خون ما خوردند این کافردلان ای مسلمانان چه درمان الغیاث  
  همچو حافظ روز و شب بی‌خویشتن  
  گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث  
۹۷  توئی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همهٔ دلبران دهندت باج  ۹۷
  دو چشم شوخ تو برهم زده ختا و حبش بچین زلف تو ماچین و هند داده خراج  
  بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج  
  دهان شهد تو داده رواج آب خضر لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج  
  ازین مرض بحقیقت شفا نخواهم یافت که از تو درد دل ای جان نمیرسد بعلاج  
  چرا همی شکنی جان من[۱] ز سنگ دلی دل ضعیف که باشد بنازکی چو زجاج  
  لب تو خضر و دهان تو آب حیوانست قد تو سرو و میان موی و بر بهیّات عاج  
  فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذرّهٔ خاک در تو بودی کاج  
  1. «جان من» منادی است یعنی ای جان من،.