برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۵
  نگویم از من بیدل بسهو کردی یاد که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت  
  مرا ذلیل مگردان بشکر این نعمت که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت  
  بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد که گر سرم برود برندارم از قدمت  
  ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت  
  روان تشنهٔ ما را بجرعهٔ دریاب چو میدهند زلال خضر ز جام جمت  
  همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد  
  که جان حافظ دلخسته زنده شد بدمت  
۹۴  زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت  ۵۶
  بی‌مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت  
  رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گوئی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت  
  در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بیجرم و بی‌جنایت  
  چشمت بغمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت  
  در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهٔ برون آی ای کوکب هدایت  
  از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت