برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۳
  تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزیز خود بنوا می‌فرستمت  
  ای غایب از نظر که شدی همنشین دل میگویمت دعا و ثنا می‌فرستمت  
  در روی خود تفرّج صنع خدای کن کایینهٔ خدای نما می‌فرستمت  
  تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند قول و غزل بساز و نوا می‌فرستمت  
  ساقی بیا که هاتف غیبم بمژده گفت با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت  
  حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست  
  بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت  
۹۱  ای غایب از نظر بخدا می‌سپارمت جانم بسوختیّ و بدل دوست دارمت  ۳۱
  تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت  
  محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت  
  گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه جادوئی بکنم تا بیارمت  
  خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب بیمار بازپرس که در انتظارمت  
  صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت  
  خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد منت پذیر غمزهٔ خنجر گذارمت