برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۸۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۹
  در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود می ده که عمر در سر سودای خام رفت  
  دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت  
  گم‌گشتهٔ که بادهٔ نابش بکام رفت  
۸۵  شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت  ۹۵
  گوئی از صحبت ما نیک بتنگ آمده بود بار بر بست و بگردش نرسیدیم و برفت  
  بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پیش سورهٔ اخلاص دمیدیم و برفت  
  عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت  
  شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت  
  همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم  
  کای دریغا بوداعش نرسیدیم و برفت  
۸۶  ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت  ۶۸
  آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت  
  آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت  
  زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب گوئی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت