برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۷
  سخن عشق نه آنست که آید بزبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت  
  اشک حافظ خرد و صبر بدریا انداخت  
  چکند سوز غم عشق نیارست نهفت  


۸۲  آن ترک پری‌چهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت  ۲۶
  تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان‌بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت  
  بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت  
  دور از رخ تو دم بدم از گوشهٔ چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت  
  از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت  
  دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت  
  احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت  
  دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت  
  ای دوست بپرسیدن حافظ قدمی نه  
  زان پیش که گویند که از دار فنا رفت  


۸۳  گر ز دست زلف مشکینت خطائی رفت رفت ور ز هندوی شما بر ما جفائی رفت رفت  ۸۳