برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۵  خواب آن نرگس فتّان تو بی‌چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی‌چیزی نیست  ۶۰
  از لبت شیر روان بود که من میگفتم این شکر گرد نمکدان تو بی‌چیزی نیست  
  جان درازیّ تو بادا که یقین میدانم در کمان ناوک مژگان تو بی‌چیزی نیست  
  مبتلائی به غم محنت و اندوه فراق ایدل این ناله و افغان تو بی‌چیزی نیست  
  دوش باد از سر کویش بگلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی‌چیزی نیست  
  درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد  
  حافظ این دیدهٔ گریان تو بی‌چیزی نیست  
۷۶  جز آستان توام در جهان پناهی نیست سر مرا بجز این در حواله‌گاهی نیست  ۴۰
  عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم که تیغ ما بجز از نالهٔ و آهی نیست  
  چرا ز کوی خرابات روی بر تابم کزین بهم بجهان هیچ رسم و راهی نیست  
  زمانه گر بزند آتشم بخرمن عمر بگو بسوز که بر من ببرگ کاهی نیست  
  غلام نرگس جمّاش آن سهی سروم که از شراب غرورش بکس نگاهی نیست  
  مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست  
  عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست