برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۷۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۲
  نه این زمان دل حافظ در آتش هوسست  
  که داغ‌دار ازل همچو لالهٔ خودروست  
۵۹  دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم بعفو اوست  ۲۳
  دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست  
  چندان گریستیم که هر کس که برگذشت در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست  
  هیچست آن دهان و نبینم ازو نشان مویست آن میان و ندانم که آن چه موست  
  دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده‌ام که دم بدمش کار شست و شوست  
  بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست  
  عمریست تا ز زلف تو بوئی شنیده‌ام زان بوی در مشام دل من هنوز بوست  
  حافظ بَدَست حال پریشان تو ولی  
  بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست  
۶۰  آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست  ۲۲
  خوش میدهد نشان جلال و جمال یار خوش میکند حکایت عزّ و وقار دوست  
  دل دادمش بمژده و خجلت همی‌برم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست