این برگ همسنجی شدهاست.
۳۹
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست | سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست | |||||
ز دور باده بجان راحتی رسان ساقی | که رنج خاطرم از جور دور گردونست | |||||
از آندمی که ز چشمم برفت رود عزیز | کنار دامن من همچو رود جیحونست | |||||
چگونه شاد شود اندرون غمگینم | باختیار که از اختیار بیرونست | |||||
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ | ||||||
چو مفلسی که طلبکار گنج قارونست |
۵۵ | خم زلف تو دام کفر و دینست | ز کارستان او یک شمّه اینست | ۵۴ | |||
جمالت معجز حسنست لیکن | حدیث غمزهات سحر مبینست | |||||
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد | که دایم با کمان اندر کمینست | |||||
بر آن چشم سیه صد آفرین باد | که در عاشقکشی سحرآفرینست | |||||
عجب علمیست علم هیأت عشق | که چرخ هشتمش هفتم زمینست | |||||
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد | حسابش با کرام الکاتبینست | |||||
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن | ||||||
که دل برد و کنون دربند دینست |