این برگ همسنجی شدهاست.
۳۶
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی | منبعش خاک در خلوت درویشانست | |||||
من غلام نظر آصف عهدم کو را | ||||||
صورت خواجگی و سیرت درویشانست |
۵۰ | بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است | بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است | ۸۷ | |||
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما | بدست باش که خیری بجای خویشتن است | |||||
بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع | شبان تیره مرادم فنای خویشتن است | |||||
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل | مکن که آن گل خندان برای خویشتن است | |||||
بمشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج | که نافهاش ز بند قبای خویشتن است | |||||
مرو بخانهٔ ارباب بیمروّت دهر | که گنج عافیتت در سرای خویشتن است | |||||
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او | ||||||
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است |
۵۱ | لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست | وز پی دیدن او دادن جان کار منست | ۵۸ | |||
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز | هر که دل بردن او دید و در انکار منست |