برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۶۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۳
  گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رُخ دوست تمامست  
  در مذهب ما باده حلالست ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست  
  گوشم همه بر قول نی و نغمهٔ چنگست چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست  
  در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشامست  
  از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر زآنرو که مرا از لب شیرین تو کامست  
  تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست همواره مرا کوی خرابات مقامست  
  از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگست وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست  
  میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وانکس که چو ما نیست در این شهر کدامست  
  با محتسبم عیب مگوئید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدامست  
  حافظ منشین بی می و معشوق زمانی  
  کایّام گل و یاسمن و عید صیامست  
۴۷  بکوی میکده هر سالکی که ره دانست دری دگر زدن اندیشهٔ تبه دانست  ۳۳
  زمانه افسر رندی نداد جُز بکسی که سرفرازی عالم در این کله دانست  
  بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی ز فیض جام می اسرار خانقه دانست