برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
 
۴۱  اگر چه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیزست ببانگ چنگ مخور می که محتسب تیزست  ۲۹
  صراحیّٔ و حریفی گرت بچنگ افتد بعقل نوش که ایّام فتنه انگیزست  
  در آستین مرقّع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریزست  
  بآب دیده بشوئیم خرقها از می که موسم ورع و روزگار پرهیزست  
  مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردی آمیزست  
  سپهرِ برشده پرویزَنیست خون افشان که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویزست  
  عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ  
  بیا که نوبت بغداد و وقت تبریزست  
۴۲  حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است  ۸۲
  طمع خام بین که قصّه فاش از رقیبان نهفتنم هوس است  
  شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است  
  وه که در‌دانهٔ چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است  
  ای صبا امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است  
  از برای شرف بنوک مژه خاک راه تو رفتنم هوس است