برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۸
  هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست  
  میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت هیهات ازین گوشه که معمور نماندست  
  وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست  
  نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خستهٔ رنجور نماندست  
  صبرست مرا چارهٔ هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست  
  در هجر تو گر چشم مرا آب روانست گو خون جگر ریز که معذور نماندست  
  حافظ ز غم از گریه نپرداخت بخنده  
  ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست  
۳۹  باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد خانه پرور ما از که کمترست  ۳۵
  ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ٔ کت خون ما حلال‌تر از شیر مادرست  
  چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرّرست  
  از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن درست  
  یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرّرست  
  دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت امروز تا چه گوید و بازش چه در سرست