برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۰
۲۶  زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست  ۶۴
  نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست  
  سر فراگوش من آورد بآواز حزین گفت ایعاشق دیرینهٔ من خوابت هست  
  عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست  
  برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه بما روز الست  
  آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم اگر از خمر بهشتست وگر بادهٔ مست  
  خندهٔ جام می و زلف گره گیر نگار  
  ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست  
۲۷  در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست  ۷۰
  در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست  
  آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست  
  شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست  
  گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست  
  بازآی که بازآید عُمر شدهٔ حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست