برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۴
  مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت  
  جهان بکام من اکنون شود که دور زمان  
  مرا به بندگی خواجهٔ جهان انداخت  
۱۷  سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت  ۵۹
  تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رُخ جانانه بسوخت  
  سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت  
  آشنائی نه غریبست که دلسوز منست چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت  
  خرقه‌ی زهد مرا آب خرابات ببرد خانهٔ عقل مرا آتش میخانه بسوخت  
  چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت  
  ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت  
  ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی  
  که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت  
۱۸  ساقیا آمدن عید مبارک بادت وآن مواعید که کردی مرواد از یادت  ۸۰
  در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت