برگه:تاریخ ملل قدیمه مشرق - چاپ اول.pdf/۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
(۵۳)

کَهّنهٔ مصری این حکایت را برای هرُدُت نقل کرده و او باور ننموده ولی احتمال می‌رود از روی حقیقت فنیقی‌ها یک دورهٔ کامل دور افریقا گشته باشند والّا این نکته را در باب وضع آفتاب ملتفت نمی‌شدند.

آپِری‌یِس و آمازیس   جانشین نخائو پسرش بود و او شش سال سلطنت نمود. بعد از او نوادهٔ او که آپِری‌یِس نام داشت و به زبان مصری او را اُواهیبری می‌گفتند پادشاه شد و پس از بیست و پنج سال سلطنت از پا درآمد و شرح آن از این قرار است:

آپِری‌یِس قشونی مصری بر سر یونانی‌های سیرِن که ولایت طرابلس باشد فرستاد و آن سپاهیان فرار کرده و فراریان گفتند پادشاه ما را عمداً به این جنگ فرستاده که کشته شویم و بنابرین عقیده شوریدند. آن‌وقت شخصی در دربار بود آمازیس نام که به زبان مصری او را آهْمِس می‌گفتند. این شخص از رعیّتی به درجهٔ سرداری رسیده و به قابلیّت و زرنگی معروف گشته. آپری‌یس او را نزد شورشیان فرستاد مگر ایشان را رام کند. آمازیس به اردوی لشگر عاصی آمده در آن اثنا که با سربازان حرف می‌زد یکی از عقب سر رسیده مغفری روی سر فرستاده گذاشت و او را پادشاه خواند. لشگریان هم تحسین کردند و آمازیس آنها را برداشته به طرف آپری‌یس راند. پادشاه یکی از بزرگان دربار خود را گفت می‌روی و آمازیس را زنده نزد من می‌آوری. آن شخص رفته با مدّعی ملاقات و گفتگو نمود.