بقدری در ایجاد قدرت ملی و حکومت صالح مرکزی دیر جنبیده بودند که همه سردستگان خسته شده و خودشان علیرغم یکدیگر دست بدامن «قوه مجریهٔ مزبور» زدند و او را بحکومت برداشتند.
همه کس و همه دستهها خسته شده بودند، و تنها سردار سپه بود که خستگی نمیدانست، آمد و آمد و هه چیز و همه کس را در زیر بالهای «قدرت» خود ـ قدرتی که نسبت بهآزادی و مشروطه و مطبوعات چندان خوشبین نبود ـ فرو گرفت!
من در بادی امر، باینمرد فعال نزدیک بودم، و نظر بآنکه تشنهٔ حکومت مقتدر مرکزی بودم، و از منفی بافی نیز خوشم نمیآمد، میل داشتم باین مرد خدمت کنم.
درین زمان پردههائی بالا رفت و نقشهائی بازی شد که کاملا استادانه و با فکر و تعقل عادی رجال مملکت ما متغایر بود. و داستان جمهوری یکی از آن پردهها محسوب میشد...
در بادی امر من نیز چون دیگران بحکم ظواهر، مفتون جمال جمهوری شدم ـ اما چیزی نگذشت که خطری بزرک از پشت این پرده چشم و ابرو نشان داد و گروهی که بیشتر بتفکر معتاد بودند تا اینکه دستخوش احساسات و عواطف صوری شوند، از آن مسئله ترسیدند، زیرا سروکلهٔ دیکتاتوری عظیمی را از پشت پرده دیدند!
همه سیاسیون آنروزی میدانند و جوانان نیز میتوانند از روی قیاس دریابند که آن روزها نفوذ و قدرت و ثروت و فایده و ترقی در کجا خزانه شده بود و چگونه عقل صرف ـ عقلی که متکی بوظیفهشناسی و وطندوستی نباشد ـ حکم میکرد که مرد سیاسی دنبال چهکاری را بگیرد و با چه مقامی دمسازی کند. چنانکه اغلب رجال سیاسی همین کار را کردند.
ولی من ومعدودی انگشتشمار نتوانستیم طریق وظیفهشناسی را رها کنیم.
شاید بعضی بگویند که در مرکز قدرت جائی مناسب برای خودتان نیافتید و شما را درست بازی نگرفتند، بنابراین نقش معکوس بازی کردید.
دیگران را خدا میداند ـ اما برای من جای هر گونه پذیرائی و محبت و حسن برخورد، در اطراف سردار سپه باز بود و مکرر میگفت که: من ملک رادوست میدارم. وروزی که مقدمهٔ «چهار خطابه» را برای شاه سابق خواندم، در حضور گروهی که غالبا زندهاند فرمود که: «من ملک را خیلی دوست داشتهام ولی خود او نخواست از من استفاده کند».