رفتم، چیزی نگذشت شیخ با عبا و قبای دراز در تاریکی نمودار گردید، خلاصهٔ مذاکرات این بود که: «والاحضرت اینقدر از گرما متألم نباشند، وسیلهٔ دفع گرما فراهم میآید و هوا خوب میشود؛ بهتر اینست بفکر اوضاع مملکت باشند، من چشمم از سردار سپه آب نمیخورد، شاه خوب نکرد سید ضیاءالدین را بیرون کرد. اگر والاحضرت حاضر باشند من حاضرم از عرب و لر و پشتکوه قوهٔ معتبر فراهم آورم، سید ضیاءالدین هم در بصره است، بفرستید بیاید و قوای خود را حاضر ساخته میرویم تهران را تصرف میکنیم، آنوقت میل میل مبارکست خواستید شاه را ابقا میکنید نخواستید خودت شاه میشوی».
آنشب در این مهم بسی گفتگو شد، و بالاخره مرا مأمور کردند که باتفاق دیگری از اجزای دربار برویم و من در بصره با سید گفتگو کنم و او را با این خیال همراه سازم... من ببصره رفتم، سید در اطاقی ساده و محقر مرا پذیرائی کرد در حالیکه هندوانهای پاره کرده و بخوردن آن مشغول بود. صحبت کردیم و نقشه را باو گفتیم، سید سری تکان داد و گفت: شیخ راست میگوید و میتواند کاری صورت بدهد، اما من برفیق شما یعنی (ولیعهد) ابداً اعتماد ندارم. او مرد کار نیست، و نخواهد آمد، و اگر بماند و بیاید کار ما را خراب خواهد کرد، او همهٔ خیالاتش متوجه خانمهای پاریس است، و عجله دارد که هر چه زودتر خود را از ایران و مشرق بفرنگ برساند، من او را آزمودهام بدرد اینکارها نمیخورد، و ازین قبیل خیلی صحبت کرد، من دفاع کردم، اما سید اقناع نشد.
ظاهراً سید ضیاءالدین در مختصر سازشی که در بالا اشاره کردیم که با ولیعهد برای کودتای دیگر کرده بود او را بمحک امتحان زده و عیار این شاهزاده جوان را سنجیده بود، و از قضا بزودی شیخ خزعل هم از ولیعهد مأیوس شد و عجلهای که ولیعهد در حرکت داشت و حرارت هوا را بهانه میکرد میفهمانید که کمال مطلوب او چیز دیگر است!
☆ ☆ ☆
بالجمله سیاستمداران تهران نتوانستند شاه سرسخترا نسبت بسید نرم کنند و اطلاع داریم که رقبای شمالی آنها هم با شاه در طرد سید همدست بودهاند و یادداشتهایی هم درینباب دیده شده است که مناسبات سید ضیاءالدین با رفیق «روتشتین» وزیر مختار جدیدالورود