مرا بداخل چادری هدایت کردند که قبلا برای من تهیه شده بود. پس از قدری استراحت مرا بفرمانده اردو که موسوم به ژنرال درتیشف بود معرفی نمودند. ایشان مرا با یک محبت قلبی پذیرفت و اظهار کرد حال موقع کار و صحبت نیست. طولی نکشید که چادر او از ژنرالها و صاحبمنصبان پر شد و من به تمام آنها معرفی شدم. همهٔ آنها دارای نشانهای ستاره و صلیب و حمایل بودند و در میان آنها یکنفر هم از شاهزادگان محترم گرجستان حضور داشت. بلافاصله برای صرف غذا خبر کردند. همه حرکت نمودیم مقدار زیادی راه پیمودیم تا بمحل غذاخوری رسیدیم. در آنجا همه دور میزی قرار گرفته و جنرال خودش غذای همه را با دست خود کشید و مشغول خوردن و نوشیدن شدیم.
... صبح بصدای موزیک نظامی بیدار شدم هنگامیکه از چادر خود نگاه میکردم عوض اسب و الاغ، گاری و دوچرخههای روسی را مشاهده مینمودم که در آمد و رفت بودند و پیدا بود که منظره بکلی عوض شده. آنچه که دیده میشد اروپائی است و کلیه آثار و علائم آسیائی از بین رفته است و در کمال سهولت ممکن بود این خیال خوش را در ذهن مجسم نمود که انسان از ایران و اصول وحشیگری آن دور شده است.[۱]
روسهائیکه مدتها در این نواحی بسر بردهاند هیچ یک از عادات خودشان را از دست ندادهاند و هیچ یک از رسوم اینجا را هم یاد نگرفتهاند. فقط چپقهای بلند استعمال میکنند و آنرا هم از ترکها یاد گرفتهاند. همینکه چای صبح صرف شد فوری با ژنرال مشغول مذاکره شدم. تا حال هیچ مذاکره سیاسی باین اندازه سری نبوده که بین من و ژنرال روس مذاکره شد. همینکه مذاکرات ما باتمام رسید ژنرال از خوشحالی دستهای خود را بهم زد و گفت حال شمشیر خود را کنار بگذار و خود را راحت و آسوده کن و خود نیز همین عمل را نموده شمشیر و کلاه
- ↑ It required but a small effort of the imagination to enjoy the illusion of being far away from Persia and her barbarism (P. 247)