انوری/بمدح مجدالدین ابوالمعالی بن احمد وزیر

از ویکی‌نبشته
انوری (۱۳۳۷ خورشیدی) از انوری
قصیده‌ای در مدح مجدالدین ابوالمعالی بن احمد وزیر
تصحیح از سعید نفیسی

بمدح مجدالدین ابوالمعالی بن احمد وزیر

  ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب خطت کشیده دایرهٔ شب بر آفتاب  
  زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب  
  آنجا که زلف تست همه یکسره شبست وآنجا که روی تست همه یکسر آفتاب  
  باغیست عارض تو که دارد ستاره بر سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب  
  بر ماه مشک داری و بر سرو گلستان در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب  
  گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب  
  از چهره آفتابی و از بوسه شکری بس لایقست با شکرت همبر آفتاب  
  انگیخته است حسن تو گل با مه تمام وآمیخته است لعل تو با شکر آفتاب  
  گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب؟  
  خالیست بر رخ تو، بنام ایزد، آن چنانک خواهد همی ز خوبی او زیور آفتاب  
  گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب  
  مخدوم ملک پرور و صدر جهان، که هست در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب  
  فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر داد ز رای روشن او رهبر آفتاب  
  عالی ابوالمعالی بن احمد، آنکه هست از فخر آسمانی و از منظر آفتاب  
  لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان فرماندهی که هستش فرمان بر آفتاب  
  بر طالع قویش دعاگوی مشتری بر طلعت هنیش ثناگستر آفتاب  
  هر صبح دم بسوزد بهر بخور او عود سیاه شب را در مجمر آفتاب  
  بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب  
  زیبد زمانه را که بود بهر مدح او خامه شهاب، دوده شب و دفتر آفتاب  
  ای سروری، که دایم در آسمان ملک دارد ز رای روشن تو معجر آفتاب  
  ای از محل چنانکه زهر آفریده جان وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب  
  آنجا نهد، که رأی تو باشد، دل آسمان و آنجا نهد، که پای تو باشد، سر آفتاب  
  از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب  
  نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد از رای تو اجازت یابد گر آفتاب  
  بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب  
  کامل بذات تست خرد پرور آدمی قاصر ز جودتست گهرپرور آفتاب  
  تا کیمیای خاک درت بر نیفگند در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب  
  سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب  
  چون تیغ نصرت تو بر آرد سر از نیام گویی همی برآید از خاور آفتاب  
  با بندگانت پای ندارند سرکشان میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب  
  آنجا که رزم جویی و لشکرکشی بفتح در بحر خون بماند بی معبر آفتاب  
  از تف و تاب خنجر مردان لشکرت در سر کشد به شکل زنان معجر آفتاب  
  ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب  
  ای چاکری جاه ترا لایق آسمان وی بندگی رای ترا در خور آفتاب  
  هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب  
  نشگفت اگر نویسد این شعر انوری بر روی روزگار بآب زر آفتاب  
  تا نوبهار سبز بود، آسمان کبود تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب  
  سر سبز باد ناصحت از دور آسمان پژمرده لاله حسودت در آفتاب  
  در جشن آسمان‌وش تو ریخته بناز ساقی ماهروی تو در ساغر آفتاب