امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/آمد چو خزان به غارت باغ
ظاهر
آمد چو خزان به غارت باغ | بنشست به جای بلبلان زاغ | |||||
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ | در ریختن آمد از سر شاخ | |||||
ریزان گل و لاله، شست در شست | مالنده چنار، دست در دست | |||||
گیسوی بنفشه خاک بوسان | چون زلف خمیدهی عروسان | |||||
ناگه به چنین شکوفه ریزی | افتاد گلی به رستخیزی | |||||
لیلی، که بهار عالمی بود | زو چشمهی زندگی نمی بود | |||||
آتش زده گشت نوبهارش | وز آب برفت چشمه سارش | |||||
آن ریش کهن که در جگر داشت | جان برد، که سوی جان گذر داشت | |||||
آن دل که شدش به عشق پامال | جان نیز روان شدش به دنبال | |||||
آمیخت به سرو نوجوانش | بیماری چشم ناتوانش | |||||
شعله ز تنش چنان برآمد | کش دود ز استخوان برامد | |||||
پهلو به کنار بستر آورد | سر پوش اجل به سر در آورد | |||||
گشتش تن گوهرین سفالین | وز بستر رنج، ساخت بالین | |||||
گشتش خوی تب روان به تعجیل | هم وسمه زر و بشست و هم نیل | |||||
گیسو ز شکنج ناز ماندش | نرگس ز کرشمه بازماندش | |||||
شد تیره جمال صبح تابش | وافتاد به زردی آفتابش | |||||
تب لرزه بسوخت روی چون باغ | تب خاله نهاد بر لبش داغ | |||||
هم رنج تن و هم اندهی یار | یک جان بدو زخم گه گرفتار | |||||
در تلوسهی چنان جگر سوز | میدید عقوبتی دو سه روز | |||||
چون شد گهی آنکه مرغ دمساز | از بند قفص، شود به پرواز | |||||
زان نکته که زد به جانش آذر | بگشاد جریده پیش مادر | |||||
کای درد من اندهی نهانت | واندیشهی من خراش جانت | |||||
زین غم که برای من کشیدی، | آزرده شدی و رنج دیدی | |||||
ناچار، چو خونم از تن تست | بار دل من به گردن تست | |||||
رنجی که نهند بر نهادم | لابد تو کشی، که از تو زادم | |||||
تیمار مرا که پی فشردی | زحمت ز قیاس بیش بردی | |||||
وقتست کنون که خیزم از پیش | زایل کنم از تو زحمت خویش | |||||
عذرت به کدام رای خواهم؟ | مزدت مگر از خدای خواهم | |||||
چشمت پس ازین نمیمبیناد | بعد از غم من غمی مبیناد | |||||
بردار ز بستر هلاکم | وز آب دو دیده شوی پاکم | |||||
خون ریز به روی مشک بویم | تا غازهی تر بود برویم | |||||
گل زن به جبین ز روی خویشم | کافور فشان و موی خویشم | |||||
چون از پی مرقدم، نهانی | پوشی به لباس آن جهانی | |||||
از دامن چاک یار دلسوز | یک پاره بیار و بر کفن دوز | |||||
تا با خود از ان مصاحب پاک | پیوند وفا برم ته خاک | |||||
چون نوبت آن شود که از تخت | لیلی به جنازه برنهد رخت | |||||
کم کن قدری رقیب ما را | و آواز ده آن غریب ما را | |||||
کاید چو شهان درین عروسی | لب ساز کند به فرق بوسی | |||||
در جلوهی من کند نظاره | وز سینه براورد حراره | |||||
از رخ به زمین شود زر افشان | وز گریهی تلخ شکر افشان | |||||
رنگین کند از جگر قبا را | خونین کند از نفس هوا را | |||||
مطرب شود از ترانهی سوز | قاری شود از نفیر دل دوز | |||||
در گریه، روان کند درودی | وز ناله، برآورد سرودی | |||||
او نغمهی غم زند به نامم | من رقصکنان برون خرامم | |||||
آید قدری چو مهربانان | تا حجرهی خوابگاه جانان | |||||
وانگه به وفا، چنانکه داند | هم خوابه شود اگر تواند | |||||
در زندگی، ار نبود کاری | در خاک، بهم بویم، باری | |||||
گو آنچه که گفتی، از یقین است، | بشتاب، که وقت آن همین است | |||||
اینک رخ اگر جمال خواهی | وینک من اگر وصال خواهی | |||||
شوری، زد و کالبد برانگیز | تن با تن و جان به جان، برآمیز | |||||
رنج دو جراحت اندکی کن | خون دو شهید را یکی کن | |||||
گر چز دم سرد مردم ای دوست | خون سرد نشد هنوز در پوست | |||||
با گرمی خونم آر در بر | پیوند، به خون گرم بهتر | |||||
ور دل نشود که بر من آیی | چون جان، به دریچهی تن آیی | |||||
گیری کم دوست چون گرانان | جان، دوسترت بود ز جانان | |||||
از مردمی تو بر نگردم | زان روی که بی وفاست مردم | |||||
هر کس پی زندگان گزیند | کس روی گذشتگان نبیند | |||||
با آن که کنند ناله و شور | نتوان پس مرده رفت در گور | |||||
باین همه، به منزل خویش | خالی نکنم ز تو، گل خویش | |||||
چون خاک شود، وجود پاکم | بر باد دهد، زمانه خاکم | |||||
با باد صبا غبار گردم | پیراهن کوی یار گردم | |||||
گویند که گرد باد در دشت | جا نیست ز تن رمیده در گشت | |||||
من نیز به جان دهم گشادی | گردم به سرت چو گرد بادی | |||||
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست | هم خانهی جان شوی، به یک پوست | |||||
عمریست که جان تو به غم بود | در جستن همرهی عدم بود | |||||
بشتاب که سوی آن خرابی | همراه دگر، چو من، نیابی | |||||
همره چه بود که جان چون نوش | هم خوابه و همدم و هم آغوش | |||||
این راه دراز گاه و بیگاه | ز افسانهی غم کنیم کوتاه | |||||
چندان ز تو انتظار بردم | کاندر ره انتظار مردم | |||||
و امروز که گشت جان سبک پای | من مرده و انتظار برجای | |||||
دوری منمای بیش از اینم | کاز کتم عدم، رهی تو بینم | |||||
منشین که بساط در نوشتم | تو زود بیا که من گذشتم! | |||||
گفت این سخن و ز حال در گشت | وز حالت خویش بیخبر گشت | |||||
جانش که میان موج خون رفت | مجنون گویان زتن برون رفت! |