امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چو بنشست بر تخت قطب زمانه
ظاهر
چو بنشست بر تخت قطب زمانه | که چون قطب بادش بقا جاودانه | |||||
هوس خاستش کاز پی ملک داری | بکار بناها کند استواری | |||||
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه | نهاده لقب حصن دارالخلافه | |||||
چو نیت چنان داشت در دل نهانی | که رایت برآرد به کشور ستانی | |||||
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل | ز نور نیت کرد یک طرف حایل | |||||
به فرمود کاول برارند جامع | که بامش برآید به خورشید لامع | |||||
به طاعت چو سر پیش محراب شاید | به محرابی از کافران سر رباید | |||||
بهر دار کفری ز محراب و منبر | کند سرکشان را نگونسار و بی سر | |||||
رسیدند بنیاد کاران دانا | به «پل بر رخ باد بستن» توانا | |||||
پیامی مهیا شد اسباب چندان | که ناید در اندیشهی هوشمندان | |||||
به تعجیل کردند اندک اساسی | که باشد اساسش عمل را قیاسی | |||||
چو محراب بیت الخلافه برآمد | درآمد خلیفه چو جمعه درآمد | |||||
در روز آدینه را کرد گلشن | ز نور تعبد چو خورشید روشن | |||||
ز ایثار گنج پیاپی سراسر | گل زرد را کرد کبریت احمر | |||||
مصمم شدش عزم کشور گشایی | که کوشد در اظهار امر خدایی | |||||
من این ماجرا در سپهر نخستین | همه گفتهام جنبش شاه و تمکین |