امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/همیشه دور چرخ لاجوردی
ظاهر
همیشه دور چرخ لاجوردی | نداند پیشهای جز ره نوردی | |||||
ز دورش هر یکی گردش به کاریست | به ریز هر یکی دیگر شماریست | |||||
چونی امید پاینده است و نی بیم | خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم | |||||
چو نتوان رشتهی گردون گستن | بباید دل درو ناچار بستن | |||||
چه داند طوطی کافتاده در دام | که از شکر دهندش طعمه در کام | |||||
چه داند باز چون بندند پایش | که دست شاه خواهد بود جایش | |||||
دری کو خواست شد بر افسر خاص | رسد در گنج شاه از دست غواص | |||||
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش | در آموزش، سپاس نعمت خویش! | |||||
چنین خواندم در آن دیباچهی راز | که هر حرفی ازو میکرد صد ناز | |||||
که چون شاهنشه جمشید مسند | علای الدین والد نیا محمد | |||||
به ملک دهلی از عون الهی | برامد بر سریر پادشاهی | |||||
سری کز باد کین دیدش خطرناک | باب تیغ کردش طعمهی خاک | |||||
هم اندر هندرایان را رهی کرد | هم از تاتار غزنین را تهی کرد | |||||
الغخان معظم را بفرمود | که لشکر جانب دریا کشد زود | |||||
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام | به قدرت کامکار اندر همه کام | |||||
ازو رایان ساحل در تف و تاب | روان در بحر و بر فرمانش چون آب | |||||
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور | ز میدان تیره دل چو سایه از نور | |||||
حرمهای مهین رای والا | سرا پا غرقه در لولوی لالا | |||||
به دست افتاد با پیل و خزانه | جهانی پر شد از رانی و رانه | |||||
بتانی ستاره بدیده نی ماه | نه چشم بد در ایشان یافته راه | |||||
سران جمله خوبان گل اندام | پری روئی که «کنولادی» بدش نام | |||||
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی | چو جان پوشیده از بینندگان روی | |||||
گرامی آفتابی سایه پرورد | ولی خورشیدش از هیبت شده زرد | |||||
امانت دار آن خان جهانگیر | که از عصمت بران آهو نزد تیر | |||||
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح | به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح | |||||
به عرض بارگاه آورد در پیش | متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش | |||||
نهانی تحفهی کان پیشکش کرد | هم آن نازک تنان ما هوش کرد | |||||
سران جمله «کنولا دی را نی» | سزای خدمت تخت کیانی | |||||
چنان ماهی و آن انجم به دنبال | به فرمان در حرم رفتند در حال | |||||
چو آمد در شبستان شه آن شمع | پریشان خاطرش گشت اندکی جمع | |||||
چنان افشرد بهر بندگی پای | که کرد اندر دل شاه جهان جای | |||||
کسی کش بخت و دولت پای گیرد | به چشم بختیاران جای گیرد | |||||
غرض القصد «کنو لادی رانی» | دو دختر داشت گاه کامرانی | |||||
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای | بماند آن هر دو گوهر در کف «رای» | |||||
چنان افتاد حکم ایزد پاک | که شد در بزرگ اندر دل خاک | |||||
دویم را عمر شش مه بود رفته | که بودان شش مهمه ماه دو هفته | |||||
پری روی ز مردم حور زاده | سپهرش نام «دیولدی» نهاده | |||||
چو «کنولادی» در را صدف بود | به خدمت پیش شاه بحر کف بود | |||||
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه | که حاصل میشدش خوشنودی شاه | |||||
شبی خوش دید دارای زمن را | به عرض آورد راز خویشتن را | |||||
که از شاخ جوانی بر درختم | دو غنچه ناشگفته داشت بختم | |||||
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت | مرا زانجا ربود این جانب انداخت | |||||
شدم من خوش ز بخت روشن خویش | ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش | |||||
یکی زان دو سپرد اندر جوانی | پرستاران شه را زندگانی | |||||
دوم مانده است و، چون پیوند خون است | دل من بهر آن خون، بیسکونست | |||||
دمی گر مهر شه بر بنده تابد | به گرمی خون به خون پیوند یابد | |||||
چو شه را در شد این دیباچه در گوش | نموداری دگر رو دادش از هوش | |||||
به دل میگشت جستن هر زمانش | پرستاری ز بهر خضر خانش | |||||
موافق باز خواندش در دل آن گفت | ستاره خواست تا مه را کند جفت | |||||
برای کار دان فرمان فرستاد | که ما را بخت آگاهی چنان داد | |||||
که داری در سرای دولت خویش | مبارک روی دختی دولت اندیش | |||||
چو بر طغرای فرمان دیده سایی | ز دو دیده فرست آن روشنایی | |||||
که گردد بیت این خورشید معمور | شود روشن شبستانش بدان نور | |||||
سریر آرای ملک هندوان «کرن» | که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن | |||||
ازین شادی که آمد ناگهانش | نگنجید اندرون پوست جانش | |||||
کجا در ذره گنجد این که خورشید | دهد نزد خودش پیوند جاوید | |||||
چو با چشمه کند بحر آشنایی | شود آن چشمه هم بحر از روانی | |||||
بران شد کان طرب را کار سازد | علم بر پشت پیلان بر فرازد | |||||
متاع قیمتی صد پیل بالا | ز دیبا و خز و لولوی لالا | |||||
دگر کالای گوناگون نه چندان | که گنجد در خیال هوشمندان | |||||
پس آن که با هزار امیدواری | نشاند نازنین را در عماری | |||||
فرستد سوی دولت خانهی تخت | که آن دولت رسد در خانهی بخت | |||||
درین اثنا چنان شد شاه را رای | که بستاند از آن رای «کرن» جای | |||||
بران سو نامزد گشتند در دم | الفغان معظم پنجمین هم | |||||
امیران دگر باجیش و انبوه | که از پامال اسپان سرمه شد کوه | |||||
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت | بخاک افگند رای کاردان رخت | |||||
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید | هزیمت را سلاح خویشتن دید | |||||
نبرد از هم دمان و خون و پیوند | به جز خاص شبستان لعبتی چند | |||||
نهان از دیدهی مردم پری وار | بسوی «دیوگیر» افگند رهوار | |||||
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز | عنان را نرم کرد از جنبش تیز | |||||
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان | بشد آگاه ز آگاهی سرایان | |||||
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی | ز تاب تیغ ترکان تافته روی | |||||
به پرده دختری دارد نهفته | گلی پوشیده روی ناشگفته | |||||
لطافت مایهای چون آب باران | سزای تخت گاه تاجداران | |||||
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد | برد در برج خویش آن ماه را مهد | |||||
برادر را که «بهلیم» بود نامش | بخواند و گرد حمال پیامش | |||||
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد | به مهمان راز مهمانی برون داد | |||||
چو «کرن» از ردهی بخت پریشان | حمایت جوی بود از سوی ایشان | |||||
نیارست اندران پیغام نه کرد | ضرورت باز حل پیوند مه کرد | |||||
فرستادند بر بومی همای | مه روشن به کام اژدهایی | |||||
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی | که اندر «دیو گیر» آرد پری روی | |||||
سپاه شه که بود اندر پی «کرن» | که کردی در زمانی کار یک قرن | |||||
چو باد تند زد ناگه بر ایشان | همه جمعیت خس شد پریشان | |||||
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش | سپاهی در عقب چون کوه آتش | |||||
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش | که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش | |||||
در آن جنبش «دولرانی» که بختش | بری میخواست چیدن از درختش | |||||
دوان میشد به پشت باد پایی | چو گل کش باد بر گیرد ز جایی | |||||
به پیکان گوش او کز اوج و از پست | بسان تیر میشد شست در شست | |||||
غرض ناگه رسید از غیب تیری | که تیر چرخ زان بر زد نفیری | |||||
بماند آن رخش آتش پای سرکش | گرفت ماه شد در برج آتش | |||||
الغفان در حرم میداشت مستور | چو فرزند خودش در پردهی نور | |||||
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس | به شهر آرند چون برجیس در قوس | |||||
رسانیدند در ایوان جمشید | به جلباب حیا پوشیده خورشید | |||||
کنون بین کاختر هر هفت کرده | چها بیرون دهد از هفت پرده | |||||
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ | برین شادی که آمد دوست در چنگ |