امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/مبارک بامدادی کاختر روز
ظاهر
مبارک بامدادی کاختر روز | شد از نور مبارک گیتی افروز | |||||
رسید اقبال پیشانی گشاده | کله بالای پیشانی نهاده | |||||
دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت | که بر گردون زدی اندیشه را تخت | |||||
بشارت میدهم کز پردهی راز | دری کرده ست دولت بهر تو راز | |||||
خضر دی مژدهی دادست جا نی | خضر خان را به آب زند گانی | |||||
چنین دانم که آن گویندهی چست | توئی وان آب حیوان گفتهی تست | |||||
مرا کاقبال خواند این مژده در گوش | ز شادی پای خود کردم فراموش | |||||
رسیدم تا بدان گلشن که جستم | چو گل بر چشمهی امید رستم | |||||
معلا حضرتی دیدم فلک سای | ملک صف بسته و انجم صف آرای | |||||
مرا، با آن شکوه پادشاهی | به پرسش داد مزد نیک خواهی | |||||
عزیزم داشت همچون جم نگین را | تواضع کرد چون گردون زمین را | |||||
نخستم گفت، خسرو، تا ندانی | که در من رسم کبر است این معانی | |||||
چو سلک بندگی یکسانست از غیب | من ار برتر نهم خود را، زهی عیب! | |||||
مرا در سر ز سودای جوانی | خیالی هست زآنگونه که دانی | |||||
من آن خضرم که آب خضر دارم | ولیکن آب خوش خوردن نیارم | |||||
اگر چه عالم است این دل درین گل | دو عالم غم کجا گنجد درین دل | |||||
چو غم را جا نماند اندر دل تنگ | به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ | |||||
ز تو خواهم که این افسانهی راز | که کرد، از رخنهای سینه، در باز | |||||
چنان سنجی ز بهر این دل تنگ | که در میزان دلها کم شود سنگ | |||||
دل مرده حیات از سر پذیرد | وگر کس زنده دل باشد، بمیرد! | |||||
بود گاه غم و اندیشته یاری | مرا و عالمی را غمگساری | |||||
بفرمود آنگهی کان نامهی درد | نهانی محرمی سوی من آورد | |||||
چو در چشم آمد آن دود جگر تاب | گشاد از دیدهی من در زمان آب | |||||
سبک زان قرةالعین جهاندار | پذیرفتم بچشم و دیده این کار | |||||
شدم بس سر بلند از خدمت پست | نمودم رجعت آن دیباچه بر دست | |||||
چو آن را دیده شد آغاز و انجام | به هندی بود در وی بیشتر نام | |||||
بسی ننمود در اندیشه زیبا | که پیوندم پلاسی را به دیبا | |||||
ولیکن چون ضروری بود پیوند | ضرورت عیب کی گیرد خردمند | |||||
غلط کردم گر از دانش زنی دم | نه لفظ هندیست از پارسی کم | |||||
بجز تازی، که میر هرز بانست | که بر جمله زبانها کامرانست | |||||
دگر غالب زبانها، در ری و روم | کم از هندیست، شد اندیشهی معلوم | |||||
زبان هند هم تازی مثال است | که آمیزش در انجا کم مجال است | |||||
کسی کز گنگ هندوستان بود دور | ز نیل و دجله لافد، هست معذور | |||||
چو در چین دید بلبل بوستان را | چه داند طوطی هندوستان را؟ | |||||
خراسانی که هندی گیردش گول | خسی باشد به نزدش برگ تنبول | |||||
شناسد آنکه مرد زندگانی است | که ذوق برگ خایی ذوق جانی است | |||||
درین شرح و بیان کابیست دررو | کسی باور کند گفتار خسرو، | |||||
که دانا باشد و منصف بهر چیز | زمین ها یک به یک دیده به تمییز | |||||
سخن کز هندو از روم افتدش پیش | سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش | |||||
ز بیانصاف نتوان یافت این کام | که عمیا، بصره را به گوید از شام | |||||
دگر کس سوی خود گردد جهت گیر | بهد کم نغزک ما را ز انجیر | |||||
بهشتی فرض کن هندوستان را | کز آنجا نسبت است این بوستان را | |||||
و گر نه آدم و طاوس ز آنجای، | کجا اینجا شدندی منزل آرای؟ | |||||
پریشان چند موج انداز گردم | کنون در جوی اصلی باز گردم | |||||
«دول رانی» که هست اندر زمانه | ز طاوسان هندوستان یگانه | |||||
به رسم هندوی از مام و بابش | در اول بود «دیودی» خطابش | |||||
بنام آن پری چون دیو ره داشت | فسون بنده از دیوش نگهداشت | |||||
یکی علت درو افگندم از کار | که «دیول» را «دول» کردم به هنجار | |||||
دول چون جمع دولتهاست در سمع | درین نام است دولتها بسی جمع | |||||
چورانی بود صاحب دولت و کام | دول رانی مرکب کردمش نام | |||||
چو نام خان، بنام دوست ضم شد | فلک در ظل این هر دو علم شد | |||||
خطاب این کتاب عاشقی بهر | «دول رانی خضر خان» ماند در دهر | |||||
مبارک نقش این حرف ورق مال | بدو معنی مبارک میکند فال | |||||
یکی هست آنکه اندر کامرانی | خضر خانا، تو دولتها برانی !! | |||||
دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب | «دول رانی خضر خان» کرد ترکیب | |||||
چو بود این نام محتاج بیانی | بیان کردن نمیدارد زیانی | |||||
چو لل باشد اندر گوش ماهی | سرش را باز کن گر دید خواهی | |||||
اگر چه مغز بادام است بس نغز | بباید پوست کندن تا دهد مغز |