امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شراب عشق بازان آب تیغ است

از ویکی‌نبشته
  شراب عشق بازان آب تیغ است بهر عاشق چنین آبی دریغ است  
  شنیدی قصه یوسف که تا چون بتان را در دست شوند از خون؟  
  زنی کان حسن را نظاره کرده ترنجش بر کف و کف پاره کرده  
  عروسانی که حسن شه پسندند حنا بر دست خود زینگونه بندند  
  چه داغست این، که هر جا، می نشانم چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟  
  کسی روشن کند این آتشین سوز که روزی سوخته باشد بدین روز  
  نه هر دل داند این داغ نهان را نه هر کس پی فتد این سوز جان را  
  کسی کاگاه شد زین قصه‌ی درد ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد  
  چو بر عاشق اشارت تیغ خون است سیاست کردن از رحمت برون است  
  خضر خانی که چون وحش شکاری ز غمزه داشت در جان زخم کاری  
  نشستی عاقبت زان زخم دلدوز به روز ماتم خود بهترین روز  
  چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟ برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟  
  ولیکن چون چنانش بود تقدیر گسستن کی تواند بسته زنجیر!  
  مع القصه، نهانی دان این راز ز گنج راز زینسان در کنند باز  
  که چون سلطان مبارک شاه بی مهر ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر  
  صلاح ملک در خونریز شان دید سزاواری به تیغ تیزشان دید  
  بران شد تا کند از کین سگالی ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی  
  نهان سوی خضر خان کس فرستاد نموداری به عذر از دل برون داد  
  که ای شمعی ز مجلس دور مانده تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده  
  تو میدانی که از من نیست این کار، ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار  
  کنون ما هم در آن هنجار کاریم به هنجاری ازین بندت براریم  
  چو در خوردی، که باشی مسند آرای، بر اقلیمی کنیمت کار فرمای  
  ولی مهر کسی کاندر دلت رست نه در خورد علو همت تست  
  «دول رانی» که در پیشت کنیزیست کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست  
  شنیدم کانچنان گشت ارجمندت که شد پابوس او سرو بلندت  
  نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، پرستار پرستاری شود شاه!  
  کدو در صحن بستان کیست، باری؟ که جوید سر بلندی با چناری؟  
  تمنای دل ما میکند خواست که زان زانو نشین بربایدت خاست  
  چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، به پایین گاه تخت ما فرستش  
  چو سودای دلت کم گشت چیزی دهیمت باز تا باشد کنیزی  
  چو شد پیغام گوئی، برد پیغام خضر خان را نماند اندر دل آرام  
  ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ چو می، هم گریه و هم خنده تلخ  
  نخست از دیده لب را جوش خون داد پس آلوده به خون پاسخ برون داد  
  که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، دولرانی به من باید رها کرد!  
  چو دولت دور گشت از خانی من دولرانی است دولت رانی من  
  در این دولت هم از من دور خواهی، مرا بی دولت و بی نور خواهی!  
  چو با من همسر است این یار جانی، سر من دور کن، زان پس تو دانی!  
  پیام‌آور چو زان جان غم اندود به برج شاه برد آن آتشین دود  
  شهنشه گرم گشت از پای تا فرق به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق  
  برآمد شعله‌ی کین را زبانه بهانه جوی را نوشد بهانه  
  به تندی سر سلاحی را طلب کرد که باید صد کروه امروز شب کرد  
  رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر سر شیران ملک افگن به شمشیر  
  که من ایمن شوم ز انبازی ملک که هست این فتنه کمتر بازی ملک  
  به فرمان شد روان، مرد ستمگار کبوتر پای بند و جره ناهار  
  شبا روزی برید آن چند فرسنگ رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ  
  رسانید آنچه فرمان بودش از تخت بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت  
  درون رفتند سرهنگان بی‌باک به بی‌باکی در آن عصمت گه‌ی پاک  
  برو پوشیدگان، هوئی در افتاد کزان هو، لرزه در بام و در افتاد  
  در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس قیامت، میهمان آمد به فردوس  
  ز کنج حجرها با صد نژندی برون جستند نر شیران به تندی  
  ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته توان مرده خرد در خواب رفته  
  شد اندر غصه شادی خان والا مدد جست از پناه حق تعالی  
  سبک در کوتوال آویخت تا دیر ته افگندش، بکشتن جست شمشیر  
  چو شمشیر ظفر گم گشته پودش از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟  
  عوانان در دویدند از چپ و راست در افتادند وان افتاده بر خاست  
  زهی سگساری چرخ زبون‌گیر که شیران راسگان سازند نخچیر  
  چو بستند آن دو دولتمند را سخت زمانه بست دست دولت و بخت  
  فتادند آن شگر فان در زبونی برام‌د سو به سو شمشیر خونی  
  چو جست آواز بی رحمی زخنجر درآمد خونی بی رحمت از در  
  عفا الله بر چنان روهای چون ماه کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!  
  کرا در دل نیاید سو ز جانی ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!  
  فلک را باد یارب سینه صد چاک! کزینسان ارجمندان را کند خاک!  
  غرض کس را برایشان چون نشد رای که گردد تیغ خون را کار فرمای  
  بجنبید از میان چون تند بادی فروتر نسبتی هندو نژادی  
  غم افزایی، چو عیش تنگ حالان کژ اندیشی، چو عقل خردسالان  
  درازش سبلتی پیچیده بر گوش ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش  
  سبک زان صف سرهنگان برون جست تو گوئی خواهد از وی موج خون جست  
  ز راه مهر دامن در کشیده به خونریز آستینها بر کشیده  
  ز فرماینده، تیغ گوهرین جست کشید و کرد دامان قبا چست  
  برآمد گرد آن سرو گرامی که از سر سبزی خود بود نامی  
  شهادت خاست از خضر اندران کاخ چو تسبیح درخت از سبزی شاخ  
  از آن بانگ شهادت کامد از شاه شهادت گوئی شد مهر و هم ماه  
  سپر می‌کرد خورشید از تن خویش ولی تقدیر یکسو کردش از پیش  
  کند تیغ قضا چون قطع امید نه مه داند سپر کردن نه خورشید  
  به یک ضربت که آن نامهربان کرد سر شه در کنارش میهمان کرد  
  قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر قلم چون رانده بودش، راند شمشیر  
  ز خون او چو رنگین کرد جا را هم از خونش نوشت این ماجرا را  
  چو از تیغ آن سر والا، قلم شد خط مشکین او خونین رقم شد  
  چو گرد رویش از خون سیل در گشت گل لعل وی از خون لعل تر گشت  
  ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت دون سوی نگار خوش می‌رفت  
  «دول رانی» که با فرخندگی بود دوید این خون و با آن خون درآمیخت  
  «دول رانی» که با فرخندگی بود خضر خان را زلال زندگی بود  
  چو خضر چرخ، با او در کمین گشت همان آب حیاتش تیغ کین گشت  
  چو دیدم اندرین شیشه به تمیز بسی هست آب حیوان خضر کش تیز  
  بر آمد جان عاشق خون فشانان ولی می‌گشت گرداگرد جانان  
  گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی فشاندی، خون خود، صد بنده به روی  
  تنی کاسیب گل بودی دریغش فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش  
  زهی خونابه‌ی مردم که گردون ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون  
  نگر تا چند گردد دور افلاک، که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟  
  چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!  
  چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز ازین خضرای رنگین گشت ناچیز  
  بس آن به کادمی در جان سپردن بقای خضر یابد بعد مردن  
  چو خون خضر خان در خاک در شد ز خونش هر گیا خضری دگر شد  
  بگرد بار خود می‌گشت جانش همی گفت این حکایت از زبانش  
  که ای جان من و آشوب جانم که در کار تو شد جان و جهانم  
  چون من بهرت، ز جان کردم جدایی مبری ز آشنایان، اشنایی  
  بهر جایی که خون راند این تن پاک گیاه مهر، خواهد رستن از خاک  
  ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی  
  نه مرگست این که آید به پایان ولی مرگست دوری ز آشنایان  
  جدایی‌های هر پیوندم از بند نه چون درد جدایی شد ز پیوند  
  خضر خان، کاب حیوان بودر در جام، درین دریای خون، گم شد سرانجام!  
  غرض، چون خضر خورد آن شربت حور همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور  
  «دول رانی» در آن خونابه سرگم چو ماه چارده در جمع انجم  
  ز زخم ماه نو، در هر کناره به صد پاره رخی چون ماه پاره  
  ز زخمی کاندران رخساره می‌شد دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد  
  نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور که از مه دور می‌شد، پاره‌ی نور  
  صباحت هم بران رخسار گلگون همی کرد از جراحت گریه‌ی خون  
  ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت بهر سو سیلهای خون همی رفت  
  در آن موها که پیچ بیکران بود دل خان جست و جانش همدران بود  
  ولی چون رفته را باز آمدن نیست غم بیهوده جز رنج بدن نیست  
  چو حال اینست به کاز طبع ناساز روم اندر سر گفتار خود باز  
  چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند به زندان ابد مانند در بند  
  شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز روان کردند سوی خوابگه تیز  
  به «جی مندر» که برجی زان حصار است شهان را کاندران شاهان خوش خواب  
  به سنگین حجره‌ی در فرجه‌ی تنگ نهان کردند شان چون لعل در سنگ  
  چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها جدا شد مهره‌ی دولت ز سرها  
  فرواندند ز آسیب زمانه فراموش اندران فرموش خانه  
  فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی  
  خردمندی که بندد در جهان دل دل از نام خردمندیش بگسل  
  بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب  
  به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر که فارغ گردی از نیک و بد دهر  
  وگر در عشق‌بازی ره ندانی در آموزی گر این افسانه خوانی  
  که در هر بیت او پوشیده کاریست ز خون عاشقان نقش و نگاریست