امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شراب عشق بازان آب تیغ است
ظاهر
شراب عشق بازان آب تیغ است | بهر عاشق چنین آبی دریغ است | |||||
شنیدی قصه یوسف که تا چون | بتان را در دست شوند از خون؟ | |||||
زنی کان حسن را نظاره کرده | ترنجش بر کف و کف پاره کرده | |||||
عروسانی که حسن شه پسندند | حنا بر دست خود زینگونه بندند | |||||
چه داغست این، که هر جا، می نشانم | چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟ | |||||
کسی روشن کند این آتشین سوز | که روزی سوخته باشد بدین روز | |||||
نه هر دل داند این داغ نهان را | نه هر کس پی فتد این سوز جان را | |||||
کسی کاگاه شد زین قصهی درد | ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد | |||||
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است | سیاست کردن از رحمت برون است | |||||
خضر خانی که چون وحش شکاری | ز غمزه داشت در جان زخم کاری | |||||
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز | به روز ماتم خود بهترین روز | |||||
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟ | برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟ | |||||
ولیکن چون چنانش بود تقدیر | گسستن کی تواند بسته زنجیر! | |||||
مع القصه، نهانی دان این راز | ز گنج راز زینسان در کنند باز | |||||
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر | ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر | |||||
صلاح ملک در خونریز شان دید | سزاواری به تیغ تیزشان دید | |||||
بران شد تا کند از کین سگالی | ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی | |||||
نهان سوی خضر خان کس فرستاد | نموداری به عذر از دل برون داد | |||||
که ای شمعی ز مجلس دور مانده | تنت بیتاب و رخ بی نور مانده | |||||
تو میدانی که از من نیست این کار، | ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار | |||||
کنون ما هم در آن هنجار کاریم | به هنجاری ازین بندت براریم | |||||
چو در خوردی، که باشی مسند آرای، | بر اقلیمی کنیمت کار فرمای | |||||
ولی مهر کسی کاندر دلت رست | نه در خورد علو همت تست | |||||
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست | کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست | |||||
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت | که شد پابوس او سرو بلندت | |||||
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، | پرستار پرستاری شود شاه! | |||||
کدو در صحن بستان کیست، باری؟ | که جوید سر بلندی با چناری؟ | |||||
تمنای دل ما میکند خواست | که زان زانو نشین بربایدت خاست | |||||
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، | به پایین گاه تخت ما فرستش | |||||
چو سودای دلت کم گشت چیزی | دهیمت باز تا باشد کنیزی | |||||
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام | خضر خان را نماند اندر دل آرام | |||||
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ | چو می، هم گریه و هم خنده تلخ | |||||
نخست از دیده لب را جوش خون داد | پس آلوده به خون پاسخ برون داد | |||||
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، | دولرانی به من باید رها کرد! | |||||
چو دولت دور گشت از خانی من | دولرانی است دولت رانی من | |||||
در این دولت هم از من دور خواهی، | مرا بی دولت و بی نور خواهی! | |||||
چو با من همسر است این یار جانی، | سر من دور کن، زان پس تو دانی! | |||||
پیامآور چو زان جان غم اندود | به برج شاه برد آن آتشین دود | |||||
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق | به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق | |||||
برآمد شعلهی کین را زبانه | بهانه جوی را نوشد بهانه | |||||
به تندی سر سلاحی را طلب کرد | که باید صد کروه امروز شب کرد | |||||
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر | سر شیران ملک افگن به شمشیر | |||||
که من ایمن شوم ز انبازی ملک | که هست این فتنه کمتر بازی ملک | |||||
به فرمان شد روان، مرد ستمگار | کبوتر پای بند و جره ناهار | |||||
شبا روزی برید آن چند فرسنگ | رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ | |||||
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت | بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت | |||||
درون رفتند سرهنگان بیباک | به بیباکی در آن عصمت گهی پاک | |||||
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد | کزان هو، لرزه در بام و در افتاد | |||||
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس | قیامت، میهمان آمد به فردوس | |||||
ز کنج حجرها با صد نژندی | برون جستند نر شیران به تندی | |||||
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته | توان مرده خرد در خواب رفته | |||||
شد اندر غصه شادی خان والا | مدد جست از پناه حق تعالی | |||||
سبک در کوتوال آویخت تا دیر | ته افگندش، بکشتن جست شمشیر | |||||
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش | از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟ | |||||
عوانان در دویدند از چپ و راست | در افتادند وان افتاده بر خاست | |||||
زهی سگساری چرخ زبونگیر | که شیران راسگان سازند نخچیر | |||||
چو بستند آن دو دولتمند را سخت | زمانه بست دست دولت و بخت | |||||
فتادند آن شگر فان در زبونی | برامد سو به سو شمشیر خونی | |||||
چو جست آواز بی رحمی زخنجر | درآمد خونی بی رحمت از در | |||||
عفا الله بر چنان روهای چون ماه | کسی چون بر کند شمشیر کین خوا! | |||||
کرا در دل نیاید سو ز جانی | ز افسوس چنان عمر و جوانی؟! | |||||
فلک را باد یارب سینه صد چاک! | کزینسان ارجمندان را کند خاک! | |||||
غرض کس را برایشان چون نشد رای | که گردد تیغ خون را کار فرمای | |||||
بجنبید از میان چون تند بادی | فروتر نسبتی هندو نژادی | |||||
غم افزایی، چو عیش تنگ حالان | کژ اندیشی، چو عقل خردسالان | |||||
درازش سبلتی پیچیده بر گوش | ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش | |||||
سبک زان صف سرهنگان برون جست | تو گوئی خواهد از وی موج خون جست | |||||
ز راه مهر دامن در کشیده | به خونریز آستینها بر کشیده | |||||
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست | کشید و کرد دامان قبا چست | |||||
برآمد گرد آن سرو گرامی | که از سر سبزی خود بود نامی | |||||
شهادت خاست از خضر اندران کاخ | چو تسبیح درخت از سبزی شاخ | |||||
از آن بانگ شهادت کامد از شاه | شهادت گوئی شد مهر و هم ماه | |||||
سپر میکرد خورشید از تن خویش | ولی تقدیر یکسو کردش از پیش | |||||
کند تیغ قضا چون قطع امید | نه مه داند سپر کردن نه خورشید | |||||
به یک ضربت که آن نامهربان کرد | سر شه در کنارش میهمان کرد | |||||
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر | قلم چون رانده بودش، راند شمشیر | |||||
ز خون او چو رنگین کرد جا را | هم از خونش نوشت این ماجرا را | |||||
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد | خط مشکین او خونین رقم شد | |||||
چو گرد رویش از خون سیل در گشت | گل لعل وی از خون لعل تر گشت | |||||
ز گردن موج خون کش پیش میرفت | دون سوی نگار خوش میرفت | |||||
«دول رانی» که با فرخندگی بود | دوید این خون و با آن خون درآمیخت | |||||
«دول رانی» که با فرخندگی بود | خضر خان را زلال زندگی بود | |||||
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت | همان آب حیاتش تیغ کین گشت | |||||
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز | بسی هست آب حیوان خضر کش تیز | |||||
بر آمد جان عاشق خون فشانان | ولی میگشت گرداگرد جانان | |||||
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی | فشاندی، خون خود، صد بنده به روی | |||||
تنی کاسیب گل بودی دریغش | فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش | |||||
زهی خونابهی مردم که گردون | ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون | |||||
نگر تا چند گردد دور افلاک، | که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟ | |||||
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب | بخاک اندازدش، باز از یک آسیب! | |||||
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز | ازین خضرای رنگین گشت ناچیز | |||||
بس آن به کادمی در جان سپردن | بقای خضر یابد بعد مردن | |||||
چو خون خضر خان در خاک در شد | ز خونش هر گیا خضری دگر شد | |||||
بگرد بار خود میگشت جانش | همی گفت این حکایت از زبانش | |||||
که ای جان من و آشوب جانم | که در کار تو شد جان و جهانم | |||||
چون من بهرت، ز جان کردم جدایی | مبری ز آشنایان، اشنایی | |||||
بهر جایی که خون راند این تن پاک | گیاه مهر، خواهد رستن از خاک | |||||
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی | از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی | |||||
نه مرگست این که آید به پایان | ولی مرگست دوری ز آشنایان | |||||
جداییهای هر پیوندم از بند | نه چون درد جدایی شد ز پیوند | |||||
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام، | درین دریای خون، گم شد سرانجام! | |||||
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور | همان میخورد «شادی خان» هم از دور | |||||
«دول رانی» در آن خونابه سرگم | چو ماه چارده در جمع انجم | |||||
ز زخم ماه نو، در هر کناره | به صد پاره رخی چون ماه پاره | |||||
ز زخمی کاندران رخساره میشد | دل خورشید، صد جا، پاره میشد | |||||
نه زان رخساره میشد پارهای دور | که از مه دور میشد، پارهی نور | |||||
صباحت هم بران رخسار گلگون | همی کرد از جراحت گریهی خون | |||||
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت | بهر سو سیلهای خون همی رفت | |||||
در آن موها که پیچ بیکران بود | دل خان جست و جانش همدران بود | |||||
ولی چون رفته را باز آمدن نیست | غم بیهوده جز رنج بدن نیست | |||||
چو حال اینست به کاز طبع ناساز | روم اندر سر گفتار خود باز | |||||
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند | به زندان ابد مانند در بند | |||||
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز | روان کردند سوی خوابگه تیز | |||||
به «جی مندر» که برجی زان حصار است | شهان را کاندران شاهان خوش خواب | |||||
به سنگین حجرهی در فرجهی تنگ | نهان کردند شان چون لعل در سنگ | |||||
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها | جدا شد مهرهی دولت ز سرها | |||||
فرواندند ز آسیب زمانه | فراموش اندران فرموش خانه | |||||
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی | فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی | |||||
خردمندی که بندد در جهان دل | دل از نام خردمندیش بگسل | |||||
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب | تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب | |||||
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر | که فارغ گردی از نیک و بد دهر | |||||
وگر در عشقبازی ره ندانی | در آموزی گر این افسانه خوانی | |||||
که در هر بیت او پوشیده کاریست | ز خون عاشقان نقش و نگاریست |