امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/سر نامه به نام آن خداوند
ظاهر
سر نامه به نام آن خداوند | که دلها را به خوبان داد پیوند | |||||
ز عشق آراست لوح آب و گل را | بدان جان، زندگی بخشید دل را | |||||
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد | وزان نظاره جانها را طرب داد | |||||
قلم را داد سودای الهی | که بنوشت این سپیدی و سیاهی | |||||
بتان چین و خوبان طرازی | پدید آورد بهر عشق بازی | |||||
کرشمه داد چشم نیکوان را | شکار شیر فرمود آهوان را | |||||
مسلسل کرد زلف ماهرویان | مشوش روزگار مهر جویان | |||||
ز هی نقاش صورت های زیبا | که پشت خاک ازو شد روی دیبا | |||||
نمک بخش دهنهای شکر خند | حلاوت پرور لبهای چون قند | |||||
بیاراید به مروارید گل پوش | عروسان چمن را گردن و گوش | |||||
نهد در صبح مهری کاندر افلاک | به رسم عاشقان دامن کند چاک | |||||
ز هستی هر چه دارد صورت بود | ز سر عشق کرد آن جمله موجود | |||||
بادم داد شمع و روشنایی | نهاد ابلیس را داغ جدایی | |||||
چو بر نوح از تف غیرت زند برق | به طوفان مردم چشمش کند غرق | |||||
به نوری بخشد ابراهیم را راه | که در چشمش نیاید انجم و ماه | |||||
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور | ز عینش قرة العینش کند دور | |||||
کند بر موسی آن راز آشکارا | که تاب آن نیارد کوه خارا | |||||
چو تاب مهر بر روح الله افشاند | ز مهر و دوستی جان خودش خواند | |||||
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست | چنان صد جان به تار موی اوبست | |||||
جمالی داد احمد را بدرگاه | که چاک افتاد زان در سینهی ماه | |||||
به یارنش هم ز دل چاشنی داد | ز سوز، آن شمعها را روشنی داد | |||||
بامت هم رسید آن شعلهی شوق | که چون پروانه جان دادند از آن ذوق | |||||
همو راند ز در نامقبلان را | همو خواند بخود صاحب دلان را | |||||
گهی بخشد جنیدی را کلاهی | که تنها ز اهل دل باشد سپاهی | |||||
گهی با شبلی آن همت کند ضم | که صید خویش نپسندد دو عالم | |||||
گهی در پیش شاد روان اسرار | نماید جلوهی منصور برادر | |||||
همو داند که این راز نهان چیست | چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟ | |||||
شناسای ضمیر راز دانان | مراد سینههای پاک جانان | |||||
ز لیلی او به دفتر زد رقم را | همو پرداخت از مجنون قلم را | |||||
چنان بخشد به خسرو شربت کام | که از شیرین و شکر خوش کند کام | |||||
کند فرهاد را روزی چنان تنگ | که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ | |||||
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت | نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت | |||||
نوشته بر سر ما یفعل الله | چرا و چون کجا گنجد درین راه | |||||
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت | خردمند آن همه جز خوب ننوشت | |||||
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست | که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست | |||||
بهر کس نعمت شایان سپرده | خرد را گنج بی پایان سپرده | |||||
پس آنگه عشق را کرده اشارت | که اندر گنج عقل افگنده غارت | |||||
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست | درو جز عاشقی عیبی دگر نیست |