امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/روز چو آخر شد و گرما گذشت
ظاهر
روز چو آخر شد و گرما گذشت | چشمه خور خواست ز دریا گذشت | |||||
تا جور شرق برآهنگ آب | کرد طلب کشتی گردون رکاب | |||||
کشتی شه تیز تر از تیر گشت | در زدن چشم ز دریا گذشت | |||||
راست که شد بر لب دریا رسید | گوهر خود بر لب دریا بدید | |||||
خواست که از سوز دل بیقرار | بر جهد از کشتی و گیرد کنار | |||||
صبر همی خاست نمی آمدش | گریه نمی خواست همی آمدش | |||||
بود برین سوی معز جهان | ساخته بر جای ادب چون شهان | |||||
پیش شد از دیده نثارش گرفت | شه بدوید و بکنارش گرفت | |||||
تشنه دو دریا بهم آورده میل | تشنه و ازدیده همی راند سیل | |||||
یک دگر آورده به اغوش تنگ | هر دو نمودندزمانی درنگ | |||||
از پس دیری که بخویش آمدند | همه گر از عذر به پیش آمدند | |||||
گفت پسر با پدر : اینک سریر | جای تو ، من بندهی فرمان پذیر | |||||
باز پدر گفت که : این ظن مبر | کز پسر افسر بر باید پدر | |||||
باز پسر گفت که ، بالاخرام ! | کز تو برد مایهی تخت تو نام ! | |||||
باز پدر گفت که ای تاجدار! | تخت ترا به که توئی بختیار ! | |||||
چون پدر از جانب فرزند خویش | شرط ادب دید ز اندازهی بیش | |||||
گفت که یک آرزویم در دل ست | منته لله ! که کنون حاصل ست | |||||
آنکه بدست خودت ای نیکبخت! | دست بگیرم ، بنشانم به تخت! | |||||
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر | من نه بدم تا شدمی دستگیر | |||||
با پسر این نکته چو لختی براند | دست گرفت و به سریرش نشاند | |||||
خود به نعال آمد و بر بست دست | ماند ازان کار عجب هر که هست | |||||
داشت درین زیر خیالی نهان | آگهی ای داد بکار آگهان | |||||
گر چه پدر بر سر تختش کشید | شست و فرود آمد و پیشش دوید | |||||
چون خلفان شرط وفا مینمود | خواهش عذری به سزا مینمود | |||||
دولتیان هر طرفی بسته صف | کرده طبقهای جواهر به کف | |||||
لعل و زبر جد که در آویختند | بر دو سرافراز همی ریختند |