امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/خوشا هندوستان و رونق دین
ظاهر
خوشا هندوستان و رونق دین | شریعت را کمال عز و تمکین | |||||
بدین عزت شده اسلام منصور | بدان خواری سران کفر مقهور | |||||
بذمه گر نبودی رخصت شرع | نماندی نام هندو ز اصل تا فرع | |||||
ز غزنین تا لب دریا درین باب | همه اسلام بینی بر یکی آب | |||||
چنین گوید خبر دانندهی حال | کز آن میمون خبر میمون شدش فال | |||||
که از غزنه چو بیرون کرد صمصام | معزالدین محمد گوهر سام | |||||
از آن سلطان غازی بیمدارا | به هندوستان شد اسلام آشکارا | |||||
سریر دهلی از وی یافت بنیاد | که بنیاد سریرش تا ابد باد | |||||
چو بود است اعتقادی در نهادش | قوی ماند این بنا چون اعتقادش | |||||
چنان کو ز آهن شمشیر شاهی | ز دود از روی هندوستان سیاهی | |||||
ز یزدان با هزاران دل فروزی | جزای این عمل باداش روزی! | |||||
هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد | ز قطب الدین سلطان گشت آباد | |||||
زهی بنده که از یک حکم محذوم | همایون کرد ز اسلام این کهن بوم | |||||
ز شمشیری که زد بر رای قنوج | در آبش غرقه کرد از آتشین موج | |||||
فگند از آب گنگش جامه در نیل | گرفت از وی هزار و چارصد فیل | |||||
چنان قطبی چو در مغرب سرامد | ز مشرق چتر شمسالدین برآمد | |||||
تف تیغش چنان گشت آسمانگیر | که همچون صبح دم شد جهانگیر | |||||
چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل | نتاج فتح زاد از تیغ حامل | |||||
زحد «مالوه» تا عرصهی سند | نمودار غزای اوست در هند | |||||
چو رفت آن شمس روشن در سیاهی | برآمد اختر فیروز شاهی | |||||
به بخشش خلق عالم را رهی کرد | همه گنجینهی شمسی تهی کرد | |||||
چو ششماهی در آن دولت بسر برد | چو طفل هشت ماهه دولتش مرد | |||||
از آن پس چون پسر کم بود شایان | به دختر گشت رای نیک رایان | |||||
رضیه دختری مرضیه سیرت | سریر آراست، از جای سریرت | |||||
مهی چند آفتابش بود در میغ | چو برق، از پرده میزد پر توتیغ | |||||
چو تیغ اندر نیام از کار میماند | فراوان فتنه بی آزار میماند | |||||
برید از صدمهی شاهی نقابش | ز پرده روی بنمود آفتابش | |||||
چنان میراند زور مادهی شیران | که حامل میشدند از وی دلیران | |||||
سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت | کسی بر حرف او ننهاد انگشت | |||||
چهارم چون ز کار او ورق گشت | برو هم خامهی تقدیر بگذشت | |||||
روان شد زان پس از حکم الهی | نگین سکهی بهرام شاهی | |||||
سه سال او نیز اندر عشرت و جام | نشاطی راند چون پیشینه بهرام | |||||
برو هم کرد بهرام فلک زور | شد آن بهرام نیز اندر دل گور | |||||
از آن پس بر فراز تخت مقصود | سعادت داد هفت اختر به مسعود | |||||
دو سه سالی دگر از دولت و بخت | علایی داشت از وی مسند و تخت | |||||
چو آن گلهای کم عمر از چمن جست | جوان سروی به بالین گاه بنشست | |||||
به محمودی شه روی زمین گشت | به گیتی ناصر دنیا و دین گشت | |||||
به سال بیست ز اوج پایهی خویش | جهان میداشت اندر سایهی خویش | |||||
عجب مهدی همه در کامرانی | بهر خانه نشاط و شادمانی | |||||
نه کس دادی کمند کینه را تاب | نه کس دیدی خیال فتنه در خواب | |||||
مسلمان چیره دست و هندوان رام | ندانستی کس از جنس مغل نام | |||||
شهی در ذاتش از یزدان شکوهی | هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی | |||||
خود از مستغرق کار الهی | به امرش بندگان در کار شاهی | |||||
چنین تا دور او هم بر سر آمد | جهان را نوبتی دیگر درآمد | |||||
الغ خانی کش آن محمود والا | به خویشی کرده بودش کار بالا | |||||
ز بهر عون مظلومان دل تنگ | غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ | |||||
شهی بود او که بخشایش و زور | خرام پیل نپسندید بر مور | |||||
در ایامش مغل ره یافت این سوی | به تاراج بضاعت گشت ره جوی | |||||
شد آن خورشید روشن نیز مستور | به برج خاک شد از بیت معمور | |||||
پس از وی پور پور وی به شادی | برامد بر سریر کیقبادی | |||||
ز سر نو کرد اکلیل شهان را | معز الدین و دنیا شد جهان را | |||||
سه سالی سکهی او نیز در ضرب | رواجی داشت اندر شرق تا غرب | |||||
چو او هم رخش عشرت را عنان داد | بدو هم چرخ دور همگنان داد | |||||
به هر پیمانه پر می ریختی در | هم آخر خفت چون پیمانه شد پر | |||||
دو ماهی داد پس چون صورت خواب | چراغ کیقبادی شمس دین تاب | |||||
هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر | که شیرش واگرفت این دایهی پیر | |||||
چو بود این طفل در کار جهان خام | جهان بر پخته کاری یافت آرام | |||||
به فیروزی درین فیروزهگون مهد | سر فیروز شه شد سرور عهد | |||||
ز بهر خطبهی صدق و صوابش | جلال الدین و دنیا شد خطابش |