ابوسعید ابوالخیر (مقطعات)/مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
ظاهر
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا | نه همانا که چنین مرد فراوان بودا | |||||
کار چون بسته شود بگشایدا | وز پس هر غم طرب افزایدا | |||||
خداوندا بگردانی بلا را | ز آفتها نگه داری تو ما را | |||||
به حق هر دو گیسوی محمد | زبون گردان زبردستان ما را | |||||
نسیما جانب بستان گذر کن | بگو آن نازنین شمشاد ما را | |||||
به تشریف قدوم خود زمانی | مشرف کن خراب آباد ما را | |||||
چون مرا دیدی تو او را دیدهای | چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا | |||||
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور | بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا | |||||
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا | به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا | |||||
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی | هزار سجده برم خاک آن زمین ترا | |||||
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو | اگر ببینم بر مهر او نگین ترا | |||||
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند | اگر بگیرم روزی من آستین ترا | |||||
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت | زبان من به روی گردد آفرین ترا | |||||
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش | مرد نابینا ببیند بازیابد راه را | |||||
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا | دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را | |||||
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا | اعجمیام میندانم من بن و بنگاه را | |||||
هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب | من کنون محراب کردم آن نگارین روی را | |||||
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین | با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا | |||||
باشد گه وصال ببینند روی دوست | تو نیز در میانهی ایشان ببینیا | |||||
آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت | پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شدهاست | |||||
تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نهای | خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهدهاست | |||||
ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیدهاست | بس که دیدست روی او یا نام او بشنیدهاست | |||||
هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود | ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریدهاست | |||||
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی | کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیدهاست | |||||
امروز بهر حالی بغداد بخاراست | کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست | |||||
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود | تا میخورم امروز که وقت طرب ماست | |||||
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست | غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست | |||||
هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست | خطر گرفت اگرچه حقیر و بیخطرست | |||||
اگرچه خرد یکی شاخک گیاه بود | که تو بدو نگری زاد سر و غاتفرست | |||||
هر آن دلی که نهفتست زیر هفت زمین | که تو بدو نگری همتش ز عرش برست | |||||
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی | یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست | |||||
ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست | زنار نابریده و ایمانت آرزوست | |||||
در هیچ وقت خدمت مردی نکردهای | و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست | |||||
رنج مردم ز پیشی و بیشیست | راحت و ایمنی ز درویشیست | |||||
بر گزین زین جهان یکی و بس | گرت با دانش و خرد خویشیست | |||||
از دوست پیام آمد کاراسته کن کار | مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار | |||||
اینست شریعت | اینست طریقت | |||||
ای روی تو چو روز دلیل موحدان | وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد | |||||
ای من مقدم از همه عشاق چون تویی | مر حسن را مقدم چون از کلام قد | |||||
مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل | ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد | |||||
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست | کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد | |||||
از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد | کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد | |||||
گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب | چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد | |||||
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش | گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد | |||||
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه | هر روز به نو یار دگر مینتوان نکرد | |||||
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد | سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد | |||||
هر آن شمعی که ایزد برفروزد | کسی کش پف کند سبلت بسوزد | |||||
برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد | فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد | |||||
هر آنکه توشهی روزی و گوشهای دارد | به راستی ملک ملک بحر و بر باشد | |||||
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری | به خاکپای قناعت که درد سر باشد | |||||
عاشقی خواهی که تا پایان بری | بس که بپسندید باید ناپسند | |||||
زشت باید دید و انگارید خوب | زهر باید خورد و انگارید قند | |||||
توسنی کردم ندانستم همی | کز کشیدن سختتر گردد کمند | |||||
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند | باشد که ناگهی نگهی هم بما کند | |||||
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر | کرا معاینه آمد خبر چه سود کند | |||||
هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار | آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند | |||||
او درین فکر تا به ما چه کند | ما درین فکر تا خدا چه کند | |||||
ما دل آسوده تا خدا چه کند | خواجه در حیله تا به ما چه کند | |||||
بزیر قبهی تقدیس مست مستانند | که هر چه هست همه صورت خدا دانند | |||||
کار همه راست چنانکه بباید | حال شادیست شاد باشی شاید | |||||
انده و اندیشه را دراز چه داری | دولت تو خود همان کند که بباید | |||||
رای وزیران ترا به کار نیاید | هر چه صوابست بخت خود فرماید | |||||
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق | وانکه ترا زاد نیز چون تو نزاید | |||||
ایزد هرگز دری نبندد بر تو | تا صد دیگر به بهتری نگشاید | |||||
خوش آید او را چون من بناخوشی باشم | مرا که خوشی او بود ناخوشی شاید | |||||
مرا چو گریان بیند بخندد از شادی | مرا چو کاسته بیند کرشمه بفزاید | |||||
هر باد که از سوی بخارا بمن آید | با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید | |||||
بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد | گویی مگر آن باد همی از ختن آید | |||||
نی نی ز ختن باد چنان خوش نوزد هیچ | کان باد همی از بر معشوق من آید | |||||
هر شب نگرانم به یمن تا تو بر آیی | زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید | |||||
کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق | تا نام تو کم در دهن انجمن آید | |||||
با هر که سخن گویم اگر خواهم و گر نی | اول سخنم نام تو اندر دهن آید | |||||
بده تو بار خدایا درین خجسته سفر | هزار نصرة و شادی هزار فتح و ظفر | |||||
به حق چار محمد به حق چار علی | بدو حسن به حسین و به موسی و جعفر | |||||
چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار | دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار | |||||
دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار | خوشتر ازین در جهان هیچ نبودهاست کار | |||||
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار | دوست بر دوست رفت و یار بر یار | |||||
آن همه اندوه بود و این همه شادی | آن همه گفتار بود و این همه کردار | |||||
دوست بر دوست رفت یار بر یار | خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار | |||||
حق تعالی که مالک الملکست | لیس فی الملک غیره مالک | |||||
برساند بیک دگر ما را | انه قادر علی ذلک | |||||
معدن شادیست این معدن جود و کرم | قبلهی ما روی یار قبلهی هر کس حرم | |||||
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام | بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام | |||||
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند | دگر که عاشق گویند عاشقان را نام | |||||
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند | دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام | |||||
نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم | به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم | |||||
تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو | چو تو غالبی بهر کس به تو خویش میسپارم | |||||
بوالعجب یاری ای یار خراسانی | بندهی بوالعجبیهای خراسانم | |||||
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم | همه تنم دل گردد که با تو راز کنم | |||||
حرام دارم با دیگران سخن گفتن | کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم | |||||
مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم | شیشهی کثرت این طایفه را بشکستیم | |||||
اینکه گویند فنا هست غلط میگویند | تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم | |||||
بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان | تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان | |||||
تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم | گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان | |||||
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود | بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان | |||||
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم | خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان | |||||
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود | عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان | |||||
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را | ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان | |||||
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان | من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین | |||||
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین | با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین | |||||
باشد که در وصال تو بینند روی دوست | تو نیز در میانهی ایشان نهای ببین | |||||
ترا روی زرد و مرا روی زرد | تو از مهر و ماه و من از مهر ماه | |||||
بر فلک بر دو مرد پیشه ورند | آن یکی درزی آن دگر جولاه | |||||
این ندوزد مگر قبای ملوک | و آن نبافد مگر گلیم سیاه | |||||
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه | پختهی امروز یا ز باقی دینه | |||||
عز ولایت به ذل عزل نیرزد | گرچه ترا نور حاج تا به مدینه | |||||
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای | گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانهای | |||||
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟ | گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانهای | |||||
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟ | گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای | |||||
بر مثال قطرهی برفست در فصل تموز | هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای | |||||
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار | هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانهای | |||||
فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان | حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانهای | |||||
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست | آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای | |||||
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است | هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟ | |||||
ای بار خدا به حق هستی | شش چیز مرا مدد فرستی | |||||
ایمان و امان و تن درستی | فتح و فرج و فراخ دستی | |||||
ای ساقی پیش آر ز سرمایهی شادی | زان میکه همی تابد چون تاج قبادی | |||||
زان باده که با بوی گل و گونهی لعلست | قفل در کرمست و کلید در شادی | |||||
ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی | چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی | |||||
تنگ دلی نی و دل تنگ نی | تنگدلان را بر ما رنگ نی | |||||
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی | یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی | |||||
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست | صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی |