پرش به محتوا

ابوسعید ابوالخیر (مقطعات)/مرد باید که جگر سوخته چندان بودا

از ویکی‌نبشته
ابوسعید ابوالخیر (مقطعات) از ابوسعید ابوالخیر
(مرد باید که جگر سوخته چندان بودا)
  مرد باید که جگر سوخته چندان بودا نه همانا که چنین مرد فراوان بودا  
  کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا  
  خداوندا بگردانی بلا را ز آفتها نگه داری تو ما را  
  به حق هر دو گیسوی محمد زبون گردان زبردستان ما را  
  نسیما جانب بستان گذر کن بگو آن نازنین شمشاد ما را  
  به تشریف قدوم خود زمانی مشرف کن خراب آباد ما را  
  چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا  
  گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا  
  گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا  
  هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا  
  هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا  
  به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا  
  اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت زبان من به روی گردد آفرین ترا  
  در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش مرد نابینا ببیند بازیابد راه را  
  طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را  
  پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را  
  هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب من کنون محراب کردم آن نگارین روی را  
  با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا  
  باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا  
  آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است  
  تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نه‌ای خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهده‌است  
  ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیده‌است بس که دیدست روی او یا نام او بشنیده‌است  
  هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریده‌است  
  کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیده‌است  
  امروز بهر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست  
  ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود تا می‌خورم امروز که وقت طرب ماست  
  می هست و درم هست و بت لاله رخان هست غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست  
  هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست خطر گرفت اگرچه حقیر و بی‌خطرست  
  اگرچه خرد یکی شاخک گیاه بود که تو بدو نگری زاد سر و غاتفرست  
  هر آن دلی که نهفتست زیر هفت زمین که تو بدو نگری همتش ز عرش برست  
  صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست  
  ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست  
  در هیچ وقت خدمت مردی نکرده‌ای و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست  
  رنج مردم ز پیشی و بیشیست راحت و ایمنی ز درویشیست  
  بر گزین زین جهان یکی و بس گرت با دانش و خرد خویشیست  
  از دوست پیام آمد کاراسته کن کار مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار  
  اینست شریعت اینست طریقت  
  ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد  
  ای من مقدم از همه عشاق چون تویی مر حسن را مقدم چون از کلام قد  
  مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد  
  فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد  
  از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد  
  گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد  
  صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد  
  او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر می‌نتوان نکرد  
  آری چنین کنند کریمان که شاه کرد سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد  
  هر آن شمعی که ایزد برفروزد کسی کش پف کند سبلت بسوزد  
  برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد  
  هر آنکه توشه‌ی روزی و گوشه‌ای دارد به راستی ملک ملک بحر و بر باشد  
  زیادت از سرت ار یک کله بدست آری به خاکپای قناعت که درد سر باشد  
  عاشقی خواهی که تا پایان بری بس که بپسندید باید ناپسند  
  زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند  
  توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند  
  با خلق هر کرم که کند هم خدا کند باشد که ناگهی نگهی هم بما کند  
  مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر کرا معاینه آمد خبر چه سود کند  
  هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند  
  او درین فکر تا به ما چه کند ما درین فکر تا خدا چه کند  
  ما دل آسوده تا خدا چه کند خواجه در حیله تا به ما چه کند  
  بزیر قبه‌ی تقدیس مست مستانند که هر چه هست همه صورت خدا دانند  
  کار همه راست چنانکه بباید حال شادیست شاد باشی شاید  
  انده و اندیشه را دراز چه داری دولت تو خود همان کند که بباید  
  رای وزیران ترا به کار نیاید هر چه صوابست بخت خود فرماید  
  چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق وانکه ترا زاد نیز چون تو نزاید  
  ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دیگر به بهتری نگشاید  
  خوش آید او را چون من بناخوشی باشم مرا که خوشی او بود ناخوشی شاید  
  مرا چو گریان بیند بخندد از شادی مرا چو کاسته بیند کرشمه بفزاید  
  هر باد که از سوی بخارا بمن آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید  
  بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد گویی مگر آن باد همی از ختن آید  
  نی نی ز ختن باد چنان خوش نوزد هیچ کان باد همی از بر معشوق من آید  
  هر شب نگرانم به یمن تا تو بر آیی زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید  
  کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق تا نام تو کم در دهن انجمن آید  
  با هر که سخن گویم اگر خواهم و گر نی اول سخنم نام تو اندر دهن آید  
  بده تو بار خدایا درین خجسته سفر هزار نصرة و شادی هزار فتح و ظفر  
  به حق چار محمد به حق چار علی بدو حسن به حسین و به موسی و جعفر  
  چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار  
  دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار خوشتر ازین در جهان هیچ نبوده‌است کار  
  خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار دوست بر دوست رفت و یار بر یار  
  آن همه اندوه بود و این همه شادی آن همه گفتار بود و این همه کردار  
  دوست بر دوست رفت یار بر یار خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار  
  حق تعالی که مالک الملکست لیس فی الملک غیره مالک  
  برساند بیک دگر ما را انه قادر علی ذلک  
  معدن شادیست این معدن جود و کرم قبله‌ی ما روی یار قبله‌ی هر کس حرم  
  دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام  
  یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که عاشق گویند عاشقان را نام  
  دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام  
  نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم  
  تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو چو تو غالبی بهر کس به تو خویش می‌سپارم  
  بوالعجب یاری ای یار خراسانی بنده‌ی بوالعجبی‌های خراسانم  
  همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم همه تنم دل گردد که با تو راز کنم  
  حرام دارم با دیگران سخن گفتن کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم  
  مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم شیشه‌ی کثرت این طایفه را بشکستیم  
  اینکه گویند فنا هست غلط میگویند تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم  
  بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان  
  تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان  
  در خیال من نیامد در یقینم هم نبود بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان  
  چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان  
  در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان  
  تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان  
  تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین  
  با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین  
  باشد که در وصال تو بینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان نه‌ای ببین  
  ترا روی زرد و مرا روی زرد تو از مهر و ماه و من از مهر ماه  
  بر فلک بر دو مرد پیشه ورند آن یکی درزی آن دگر جولاه  
  این ندوزد مگر قبای ملوک و آن نبافد مگر گلیم سیاه  
  ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه پخته‌ی امروز یا ز باقی دینه  
  عز ولایت به ذل عزل نیرزد گرچه ترا نور حاج تا به مدینه  
  حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای  
  گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟ گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای  
  گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟ گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای  
  بر مثال قطره‌ی برفست در فصل تموز هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای  
  یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای  
  فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای  
  گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای  
  نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟  
  ای بار خدا به حق هستی شش چیز مرا مدد فرستی  
  ایمان و امان و تن درستی فتح و فرج و فراخ دستی  
  ای ساقی پیش آر ز سرمایه‌ی شادی زان می‌که همی تابد چون تاج قبادی  
  زان باده که با بوی گل و گونه‌ی لعلست قفل در کرمست و کلید در شادی  
  ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی  
  تنگ دلی نی و دل تنگ نی تنگدلان را بر ما رنگ نی  
  صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی  
  یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی