کلیات سعدی/غزلیات/بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

از ویکی‌نبشته

۴۳۷ – ط

  بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم  
  شوقست در جدائی و جورست در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم  
  روی ار بروی ما نکنی حکم از آن تست بازآ که روی در قدمانت بگستریم  
  ما را سریست با تو که گر خلق[۱] روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم  
  گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم  
  ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب[۲] در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم  
  نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم  
  از دشمنان برند شکایت بدوستان چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم؟  
  ما خود نمیرویم دوان از قفای کس آن میبرد که ما بکمند وی اندریم  
  سعدی تو کیستی که درین حلقهٔ کمند چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم  


  1. اهل.
  2. این چه حالتست.