کلیات سعدی/غزلیات/آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

از ویکی‌نبشته

۴۱۲– ط

  آندوست که من دارم و آن یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم  
  بخت این نکند[۱] با من کان شاخ صنوبر را بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم  
  ای روی دلارایت مجموعهٔ زیبائی مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟  
  دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من چون یاد تو می‌آرم[۲] خود هیچ نمیمانم  
  با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم حکم آن چه تو فرمائی من بندهٔ فرمانم  
  ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم  
  یک پشت زمین دشمن گر روی بمن آرند از روی تو بیزارم گر روی[۳] بگردانم  
  در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم  
  دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل[۴] با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم  
  در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم عشاق نمی‌خسبند از نالهٔ پنهانم  
  بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد تو گرمتری زآتش من سوخته‌تر زانم  
  گویند مکن سعدی جان در سر این سودا گر جان برود شاید من زنده بجانانم  


  1. بکند.
  2. میگیرم.
  3. پشت.
  4. دستی ز جفا بر دل پائی ز عنا در گل.