محتشم کاشانی (غزلیات)/دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست

از ویکی‌نبشته
محتشم کاشانی (غزلیات) از محتشم کاشانی
(دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست)
  دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست  
  بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست  
  برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک زان که جسم خاکیم پرورده‌ی آن خاک کوست  
  شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست  
  از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست  
  گر ز دست توبه‌ام پیمانه‌ی عشرت شکست توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست  
  محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست