محتشم کاشانی (غزلیات)/بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت

از ویکی‌نبشته
محتشم کاشانی (غزلیات) از محتشم کاشانی
(بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت)
  بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت  
  بود محل بندی لیل ز باد روزگار محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت  
  تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت  
  دل به راه او چو مرغ نیم به سمل می‌طپید او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت  
  تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش چشم لطفی کز من آن بی‌درد و غافل بست و رفت  
  خود در آب چشم خویشم غرق و می‌سوزم که او غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت  
  لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت