مثنوی معنوی/خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

از ویکی‌نبشته
دفتر اول مثنوی از مولوی
(خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک)
  گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را  
  کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها  
  خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه  
  نرم‌نرمک گفت شهر تو کجاست که علاج اهل هر شهری جداست  
  واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت  
  دست بر نبضش نهاد و یک‌به‌یَک بازمی‌پرسید از جور فلک  
  چون کسی را خار در پایش جهد پای خود را بر سر زانو نهد  
  وز سر سوزن همی جوید سرش ور نیابد می‌کند با لب ترش  
  خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود وا ده جواب  
  خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی  
  کس به زیر دم خر خاری نهد خر نداند دفع آن برمی‌جهد  
  برجهد وان خار محکم‌تر زند عاقلی باید که خاری برکند  
  خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد  
  آن حکیم خارچین استاد بود دست می‌زد جابه‌جا می‌آزمود  
  زان کنیزک بر طریق داستان بازمی‌پرسید حال دوستان  
  با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و باش  
  سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش  
  تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان  
  دوستان و شهر او را برشمرد بعد از آن شهری دگر را نام برد  
  گفت چون بیرون شدی از شهر خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش  
  نام شهری گفت و زان هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت  
  خواجگان و شهرها را یک‌به‌یَک بازگفت از جای و از نان و نمک  
  شهرشهر و خانه‌خانه قصه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد  
  نبض او بر حال خود بد بی‌گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند  
  نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگر فرد شد  
  چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت  
  گفت کوی او کدام اندرگذر او سر پل گفت و کوی غاتفر  
  گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود  
  شاد باش و فارغ و آمن که من آن کنم با تو که باران با چمن  
  من غم تو می‌خورم تو غم مخور بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر  
  هان‌وهان این راز را با کس مگو گرچه از تو شه کند بس جست‌وجو  
  خانه‌ی اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود  
  گفت پیغامبر که هر که سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت  
  دانه چون اندر زمین پنهان شود سر او سرسبزی بستان شود  
  زر و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان  
  وعده‌ها و لطف‌های آن حکیم کرد آن رنجور را آمن ز بیم  
  وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر  
  وعده‌ی اهل کرم گنج روان وعده‌ی نا اهل شد رنج روان