مثنوی معنوی/حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را

از ویکی‌نبشته
دفتر پنجم مثنوی از مولوی
(حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را)
  بود گبری در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید  
  که چه باشد گر تو اسلام آوری تا بیابی صد نجات و سروری  
  گفت این ایمان اگر هست ای مرید آنک دارد شیخ عالم بایزید  
  من ندارم طاقت آن تاب آن که آن فزون آمد ز کوششهای جان  
  گرچه در ایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس ممنم  
  دارم ایمان که آن ز جمله برترست بس لطیف و با فروغ و با فرست  
  ممن ایمان اویم در نهان گرچه مهرم هست محکم بر دهان  
  باز ایمان خود گر ایمان شماست نه بدان میلستم و نه مشتهاست  
  آنک صد میلش سوی ایمان بود چون شما را دید آن فاتر شود  
  زانک نامی بیند و معنیش نی چون بیابان را مفازه گفتنی  
  عشق او ز آورد ایمان بفسرد چون به ایمان شما او بنگرد