سنایی غزنوی (غزلیات)/تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (غزلیات) از سنایی غزنوی
(تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط)
  تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط  
  برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط  
  من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط  
  اختلاط عشق تو با جان من باشد همی تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط  
  در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط  
  تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط  
  احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط  
  ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط  
  هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط  
  از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط