کلیات سعدی/مواعظ/ای که انکار کنی عالم درویشان را

از ویکی‌نبشته

۳– ب

  ایکه انکار کنی عالم درویشان را تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را؟  
  گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را  
  طلب منصب فانی نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را  
  جمع کردند و نهادند و بحسرت رفتند وین چه دارد که بحسرت بگذارد آن را  
  آن بدر میرود از باغ بدلتنگی و داغ وین ببازوی فرح می‌شکند زندان را  
  دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را  
  جان بیگانه ستاند ملک‌الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را  
  چشم همت نه بدنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را  
  در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را  
  عاشقی سوختهٔ بیسر و سامان دیدم گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را  
  نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را  
  پند دلبند تو در گوش من آید هیهات من که بر درد حریصم چکنم درمان را  
  سعدیا عمر عزیزست بغفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را