کلیات سعدی/مواعظ/آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

از ویکی‌نبشته

۸ – ب

  آنرا که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید[۱] سرای اوست  
  بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای او را گدا مگوی[۲] که سلطان گدای اوست  
  مرد خدا بمشرق و مغرب غریب نیست چندانکه[۳] میرود همه ملک خدای اوست  
  آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد بهر که رسد[۴] آشنای اوست  
  کوتاه دیدگان[۵] همه راحت طلب کنند عارف بلا، که راحت او در بلای اوست  
  عاشق که[۶] بر مشاهدهٔ دوست دست یافت در هر چه[۷] بعد از آن نگرد اژدهای اوست  
  بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ[۸] از قفای اوست  
  هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد گو غم مخور که ملک[۹] ابد خونبهای اوست  
  از دست دوست هرچه ستانی شکر بود سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست  

  1. آمد.
  2. که گفت.
  3. هر جا که.
  4. رسید.
  5. در بعضی از نسخه‌های چاپی: همتان.
  6. چو.
  7. هر که.
  8. موت.
  9. ملک نعیم و عیش.